دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵ ۰۵:۳۳
۰
روایتی از سید مرتضی موسوی؛

جیب های پر، سرنوشتم را تغییر داد!

عراقی‌ها یک به یک به مجروحین تیر خلاص می‌زدند، اما بدون توجه به من از کنارم گذشتند. در تمام این مدت تنها به صداهای اطرافم گوش می‌کردم. نمی‌دانم چه مدت در نيزارها ماندم، اما صدای درگيری و تيراندازی به گوشم می‌رسيد.
جیب های پر، سرنوشتم را تغییر داد!
جیب های پر، سرنوشتم را تغییر داد!
به گزارش پهره؛ گفت‌وگویی با «سید مرتضی موسوی» به شهادت مظلومانه غواصان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در ام الرصاص و نفوذ نیروهای عراقی به داخل جزیره اشاره شد.
مجروح که شدم، چشمانم بسته شد. دیگر نمی توانستم حرکت کنم. اولین کسی که بالای سرم حاضر شد، «محمود بیدرام» بود. فریاد زد: «بچه‌ها! سید شهید شد.» خم شد و محکم بوسه‌ای بر پیشانی من زد. سپس با ناراحتی بلند شد. «همتیار» بی‌سیم‌چی‌ گروهان آمد و کنار من در نیزارها نشست و بلند گفت: «سید اشهد بخوان».
خون در دهانم جمع شده بود. توان پاسخ دادن، نداشتم. «همتیار» خودش برایم اشهد خواند. در همین لحظه، شهید «ماشاالله ابراهیمی» به سمت نیروها آمد و گفت: «چه خبر شده؟» پاسخ دادند: «استکی و موسوی شهید شدند.»
در این لحظه عراقی‌ها به داخل نیزار هجوم آوردند. نیروها مجبور شدند به عقب بروند. به دلیل این که بی‌سیم‌ گروهان بر اثر اصابت گلوله از کار افتاده بود، نیروها مجبور شدند یک بی‌سیم از داخل جزیره و جایی که شهدا بودند، پیدا کنند. با یافتن فرکانس، نیروها با فرمانده گردان تماس گرفتند. حاج ناصر بابایی فرمانده گردان، جویای حال من، استکی و باقی فرماندهان شد. زمانی که خبر شهادتمان را به وی دادند، پرسید: «چرا پیکرهایشان را با خود به عقب نیاورید؟» که آن‌ها پاسخ دادند: «سعی کردیم، اما نشد.» حاج ناصر به جهت اینکه می‌دانست چه وسایلی همراه من است و احتمال می‌داد که اگر پیکرم به دست دشمن بیافتد، عملیات لو می‌رود، دستور داد که نیروها برگردند و جیب‌های من را خالی کنند.

در این سوی صحنه لحظات به سختی می‌گذشت. عراقی‌ها یک به یک به مجروحین تیر خلاص می‌زدند، اما بدون توجه به من از کنارم گذشتند. عراقی‌ها مجدد نیزارها را ترک کردند. در تمام این مدت تنها به صداهای اطرافم گوش می‌کردم. سمت راست بدنم کمی تکان می‌خورد. هیچ قدرت دیگری نداشتم. نمی‌دانم چه مدت در نیزارها ماندم، اما صدای درگیری و تیراندازی به گوشم می‌رسید.
احساس خوبی داشتم و اصلا ناراحت نبودم. مدتی به همین منوال گذشت. از داخل نیزارها صداهایی شنیده می‌شد. چند نفری به من نزدیک می‌شدند. با دقت به صدایشان توجه کردم. فارسی صحبت می‌کردند. دقتم را که بیشتر کردم، صدای بچه‌ها را شناختم.
صدای «محمد کشانی»، «شهید صفرعلی شیرزادی»، «محمدباقر بهرامی» و «شهید سید اکبر میریان» را شناختم. نقشه مراحل عملیات، کالگ، قطب‌نما، کلت منور و پیراهن سبز سپاه همراهم بود.
«محمد کشانی» نیم‌خیز بالای سرم آمد. بچه‌ها تمام وسایل داخل جیبم را به همراه ساعت، انگشتر و حتی جانماز و مهر، برداشتند. تنها پلاکم باقی ماند. قصد داشتند که من را رها کنند و برگردند. ناگهان ابروی چشم راستم کمی تکان خورد. محمد بلند فریاد زد: «بچه‌ها سید زنده است.»

سید اکبر گفت: «باید سید را به عقب ببریم». صدای دیگری به گوشم رسید که می‌گفت: «در این حال چگونه سید را عقب ببریم.» سیداکبر پاسخ داد: «سید فرمانده ماست و من او را عقب می‌برم.» عراقی‌ها نزدیک ما بودند. نیروها چون برانکارد نداشتند، پاهای من را گرفتند و در نیزارها به طرف عقب کشیدند.
تمام لباس‌های من تا زیر گردن جمع شده و سر و صورتم گلی شده بود. محمد باقر خطاب به نیروها گفت: «اگر مصمم هستید، سید را به عقب ببرید، صبر کنید تا من در جزیره برانکاردی پیدا کنم و با خود بیاورم.» مدتی طول کشید. من از عراقی‌ها و سرپل، کمی دور شده بودم، اما درگیری به شدت در جزیره ادامه داشت. جستجوی محمد باقر نتیجه داد و با یک برانکارد برگشت.
دو سر جلوی برانکارد را شهید «سید اکبر میریان» و دو سر عقب را دو نفر از نیروها گرفتند و در داخل نیزارها شروع به حرکت کردند. به جاده خاکی عرض جزیره ام‌الرصاص رسیدیم. عراقی‌ها، روی جاده تسلط داشته و با خمپاره و تیربار جاده را زیر آتش گرفته بودند. حرکت روی جاده به سختی انجام می‌شد. طول جاده ٨٠٠ متر بود.
شدت آتش به گونه‌ای بود که برای دقایقی برانکارد را بر روی زمین گذاشته و پس از سبک شدن آتش، به حرکت ادامه می‌دادند.

یکبار در حال آمدن به عقب، سوت خمپاره ١٢٠ آنقدر نزدیک بود که نیروها فرصت نکردند، برانکارد را روی زمین بگذارند و به ناچار دو سر عقب برانکارد را رها کردند و روی زمین خوابیدند. آن لحظه درد زیادی داشتم، اما قادر به سخن گفتن، نبودم. گاهی نیروها علائم حیاتم را چک می‌کردند. به سختی من را به اسکله رساندند، اما قایقی در آنجا نبود. اسکله توسط هواپیماهای عراقی در حال بمباران بود. صدای اذان ظهر به گوش می‌رسید.
صدای تنها قایقی که به اسکله نزدیک می‌شد، به گوشم رسید. همه آماده بودند تا با همان یک قایق به عقب و آن‌سوی اروند برگردند. به محض پهلو گرفتن قایق که حامل مهمات و ناهار بود، همه به سمت قایق هجوم بردند. «رحمانی» فریاد زد: «برادرها این فرمانده هست و باید کمک کنید تا داخل قایق قرارش دهیم.»
فریادهایش مثمرثمر بود. حاضران برانکارد را بلند کرده و چنان با شتاب به داخل قایق هل دادند که من بدون برانکارد به داخل قایق افتادم. وقتی قایق بر روی اروندرود حرکت کرد، از هوش رفتم.
نیروها در حالی بدن مجروح من را که چندین تیر خورده بودم از داخل جزیره ام الرصاص به عقب منتقل کردند؛ که همرزمانم همچون مسعود استکی، علی‌اصغر منتظرین، مصطفی شیران، رضا شهریاری، محمد حسن توسلی، اکبرخسروی، جواد زمانی، هادی مشایخی، اسماعیل خیراللهی، صفرعلی شیرزادی، سید عباس حسینی، محمدقاراخانی، ابراهیم اسحاقیان، ابراهیم زراعتکار، حسن علیپور، وحید فرخ نیا، علی گودرزی، سید حسین حجازی، ناصر ولی‌پور و ده‌ها شهید دیگر در لابلای نیزارها آرام گرفته و ١٢ سال میهمان جزیره ام‌الرصاص بودند.

داخل نیزارها بودیم که مصطفی به پایش تیری اصابت کرد. درد زیادی داشت. برانکارد نبود و برای جابجایی او، بچه‌ها دچار شدند. نیروها چندین بار با زحمت مصطفی را از داخل نیزارها بلند و به طرف جاده خاکی آوردند اما مصطفی فریاد میزد و بچه‌ها را قسم می‌داد تا او را روی زمین بگذارند. شدت آتش دشمن خیلی سنگین بود. مصطفی ترجیح داد در جزیره بماند. خون زیادی از او رفته بود. مصطفی نوعروسش را تنها گذاشت و رفت. جهیزیه مصطفی را در دو اتاق تودرتو چیده و قرار بودند، تا زود برگردد و نوعروسش را تنها نگذارد.
حسن تنها فرزند پسر خانواده قرار بود، دستگیر پدر و مادر پیر خود باشد. بچه‌ها مدتی است شوخی‌های بامزه جواد را ندیده‌اند. سال‌هاست منتظریم تا یک بار دیگر شاهد چهره خندان مسعود استکی باشیم تا جمع و محفلمان دوباره گرم شود. مادر حسن هر روز صبح خانه قدیمی را جارو کرده  و آب پاشی می کند. او می‌گوید: «ممکن است روزی فرا رسد و حسن به خانه برگردد.»
چهارم دی ماه ١٣۶۵ جزیره ام الرصاص قطعه‌ای از کربلا بود که یاران خمینی کبیر را عاشورائی و حسینی کرد. شب قبل از عملیات چه زیبا بود که بچه‌ها همه در ساختمان بیمارستان طالقانی آبادان جمع شده و نغمه سر می‌دادند: «شهیدان می‌روند نوبت به نوبت /خوشا آن‌ روزی که نوبت بر من آید» و چه زیبا گفتند حضرت امام خمینی(ره): «خوشا به حال آنان‌که با شهادت رفتند و بدا به حال ما که مانده‌ایم.»
چشمانم را که باز کردم، مهتابی‌های سفید سوله‌های اورژانس را مشاهده کردم. سپس با هلی کوپتر به اهواز منتقل شدم. ساعت ١٢ شب در بیمارستان شریعتی اصفهان بودم./آزادگان ایران.تاشهدا
انتهای پیام/
کد مطلب: 3593