يکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵ ۰۵:۲۹
۰
خاطره ای از عملیات کربلای ۴؛

خدایا اینجا جزیره ام الرصاص است یا قطعه ای از بهشت؟

آخرين نيزار را با دستانم به عقب زدم و ديدم چقدر نيرو پائين خاكريز به طرف نيزارها ايستاده اند! فاصله ما با آنها حدود ٢٠ متري مي شد، با دستانشان در حالي كه چفيه و پيشاني بند قرمز و تيربار، آرپي جي و كلاش داشتند به من اشاره كردند كه بيا بيا؛ خوب نگاه كردم مانند خودم سياه! اما سبيل هاي کلفت داشتند!
خدایا اینجا جزیره ام الرصاص است یا قطعه ای از بهشت؟
خدایا اینجا جزیره ام الرصاص است یا قطعه ای از بهشت؟
به گزارش پهره؛ سیدمرتضی موسوی از رزمندگان اصفهان که در عملیات کربلای ۴ فرمانده گروهان یاسر از گردان موسی ابن جعفر(ع) لشگر مقدس ١۴ امام حسین(ع) بود، در خاطره ای درباره عملیات کربلای ۴ نوشت: از زمانی که هواپیماهای عراقی شروع به منور ریختن در آسمان منطقه عملیاتی کردند، در بین همه بچه ها زمزمه شده بود که؛ نکنه عملیات لو رفته باشه؟! این گمان؛ یواش یواش به یقین تبدیل شد. با شروع عملیات و آتش سنگین دشمن و مکالمات بی سیم های گردانها به لشگر مشخص شد عملیات لو رفته بوده؛ تنها کاری که بلا استثناء همه بچه ها می تونستند انجام بدهند؛ فقط توسل به خداوند متعال بود و دعا.
دستور آمده بود فعلا بقیه گردان ها سوار قایق نشده و منتظر دستور فرماندهی باشند؛ عملیات گره خورده بود؛ گردانها به ساحل ابوالخصیب و بلجانیه نرسیده؛ روی آب تیر خورده بودند و بچه ها شهید و زخمی شده و جریان اروند آنها را با خود برده بود. تعدادی از قایق ها خود را به ساحل جزیره ام الرصاص رسانده و بچه ها با هزار زحمت وارد جزیره شده بودند؛ عراقی ها در داخل نیزارها، کمین کرده و به طرف بچه ها شلیک می کردند؛ کم کم به نماز صبح نزدیک و بچه ها داخل سوله ها و کانال کنار اروند خود را برای نماز و خواندن دعا آماده می کردند؛ لحظات به سرعت سپری می شد و هوا کم کم روشن؛ به غیر از آتش دشمن؛ گوش هایمان به مکالمات بی سیم ها گرم شده بود…
انگار همه منتظر خبری بودند؛ لحظه موعود فرا رسید؛ از فرماندهی لشگر فرمانی مبنی بر آماده شدن یک گروهان از گردان حضرت مؤسی بن جعفر (ع) صادر شد. گروهان یاسر؛ گروهان اول بود و حالا حاج ناصر فرمانده گردان با نگاه پر از مهرش به من نگاهی کرد و دستور داد بچه ها را آماده نمایم. در حال توجیه و آماده نمودن بچه ها بودیم؛ به ناگاه چشمم به کنار نهر عرایض افتاد! حجازی معاون گردان غواص از آب بالا آمد به سرعت به طرفش دویدم و از او پیرامون اوضاع و احوال آنطرف آب سوْال کردم؟ حجازی گفت:سید آن طرف غوغاست! عراقی ها منتظر بچه ها بودند و…؛ طولی نکشید علیرضا ملکوتی خواه از آب بالا آمد و به طرف او رفتم؛ گفتم: علیرضا، چه خبر؟… گفت: داخل ام الرصاص عراقی ها داخل نیزارها هستند مراقب باش و…؛
به طرف بچه های گروهان یاسر رفتم. همه بچه ها را یکجا جمع کرده بودند و همه منتظر بودند که چه باید کرد؟ در رابطه با مأموریت جدید و رفتن به ام الرصاص و کمک به بچه های گردانهای امام رضا(ع) و امام محمدباقر(ع) و… و گرفتن سرپل جزیره صحبت و از دشت کربلا گفتم؛ نفس ها در سینه ها حبس شده بود؛ همه فقط گوش می کردند! بچه ها آنطرف عاشوراست و جزیره کربلاست. هر کس؛ سوار بر قایق ها شود فقط سه وضعیت و اتفاق برای او رخ خواهد داد؛ به احتمال زیاد راه برگشتی نخواهیم داشت؛ یا شهید می شوید و می مانید! یا زخمی می شوید و می مانید! یا أسیر می شوید و راه برگشتی نخواهید داشت! بچه ها هر کس می خواهد بماند و با ما همراه نشود؛ تا این حرف ها را زدم بچه ها یک صدا دست راست خود را به هوا بردند و سه بار فریاد زدند: هیهات من الذله؛ هیهات من الذله ؛ هیهات مِن الذله
صدای موتور قایق ها شنیده می شد دود از نهر عرایض به هوا بلند شده بود و مسافران معراج، یکی یکی سوار قایق ها می شدند. انگار ترس را خورده بودند. آنها می خاستند ثابت کنند اگر در کربلا هم بودند، می ماندند! قبل از سوار شدن برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا خود به جزیره نرود؛ قایق ها حرکت کرد و وارد اروند شد. رگبار تیربار عراقی ها شروع شد اما سکاندارها بدون ترس و توجه به تیربارها بطرف سرپل حرکت کردند. آب جزر شده بود و باید در گل و لای بچه ها پیاده می شدند. با هزار زحمت بچه ها با کمک به هم خود را از لای خورشیدی ها و سیم خاردارها به بالا کشیدند تا به خاکریز رسیدیم…
از خاکریز بالا رفتم! همه جای جزیره را نیزارهای بلند پوشانده بود مقابل ما جاده خاکی بود که عرض جزیره را قطع می کرد؛ خدایا اینجا جزیره ام الرصاص است یا قطعه ای از بهشت؟ دهها و دهها شهید کنار یال جاده خوابیده بودند. من تا بحال این قدر شهید یکجا ندیده بودم. یکه خوردم مات و مبهوت شده بودم. خوب نگاه کردم حاج ناصر بابایی فرمانده گردان را دیدم و بیشتر تعجب کردم. خدایا قرار بود حاج ناصر بماند و به جزیره نیاید! اما دلش تاب نیاورده بود و حاج ناصر زودتر از همه ما وارد جزیره شده بود. حسن آقایی فرمانده محور که در جزیره حضور داشت پیام داد تا ما عرض جزیره را طی کنیم و با تمام شدن به سمت راست و سرپل دشمن حرکت کنیم؛ گلوله ها مانند باران از کنارمان وز وز کنان عبور می کردند شرایط بسیار سختی بود؛ آنقدر شدت آتش و صدا در جزیره زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید.
اما همچنان ستون بطرف جلو حرکت می کرد و شرایط بسیار سختی بود تا به آخر جزیره رسیدیم. یک تیربارچی از بچه های ظاهرا نصر در حال شلیک بود. باید برای رسیدن به سرپل از داخل نیزارها عبور می کردیم؛ نی ها، فشرده و عبور از آنها بسیار دشوار بود. چاره ای نبود. هر لحظه یکی از بچه ها تیر می خورد و مانعی برای ماندن پشت آن وجود نداشت؛ صفری از بچه های رهنان را صدا کردم و قرار شد داخل نیزارها شده با قنداقه تفنگ راهی را به جلو باز نماید. ستون پشت سر بود؛ صفری شروع به حرکت نمود. مسعود استکی سرستون حرکت و مابقی بچه ها بدنبالش روانه شدند؛ من با سرستون فاصله زیادی نداشتم، در حال پیشروی به طرف سرپل ها بودیم. از لابلای نیزارها گلوله ها تند تند در حال عبور بودند. جلوی من شهید خسروی حرکت می کرد. ناگهان گلوله ای به سرش اصابت کرد. بالای سرش رفتم فقط نگاه می کرد و لحظات آخر خود را طی می کرد کمی با او صحبت و از آن شهید خداحافظی کردم. لحظات سختی بود…
بچه ها یکی بعد از دیگری در نیزارها تیر می خوردند و شهید می شدند هرچه به سرپل نزدیک می شدیم کار دشوارتر می شد و شدت آتش بیشتر؛ عراقی ها بی هدف در نیزارها آتش می ریختند، کربلائی شده بود! اما ستون همچنان مصمم به جلو حرکت می کرد؛ تقریبا به سرپل عراقی ها نزدیک شده بودیم باید مراقب بودیم زیرا در نوک هفت صدمتری جزیره بچه های خودی حضور داشتند. باید احتیاط را رعایت می کردیم؛ ستون به جلو و جلوتر رفت، ناگهان صدای رگبار تیرباری داخل نیزارها شروع به نواختن کرد؛ نگاهم به جلوی ستون افتاد همه به زمین افتادند…
از صفری تا مسعود استکی و دسته یک گروهان همه خوابیده بودند! با تعجب به جلو رفتم، صفری سرش را بلند کرد و گفت: سید! انگار خودی بودند؟! ستون را نگه داشتم. من؛ محمود بیدرام؛ شیرزادی و همتیار به جلو رفتیم. آخرین نیزار را با دستانم به عقب زدم و دیدم چقدر نیرو پائین خاکریز به طرف نیزارها ایستاده اند! فاصله ما با آنها حدود ٢٠ متری می شد، با دستانشان در حالی که چفیه و پیشانی بند قرمز و تیربار، آرپی جی و کلاش داشتند به من اشاره کردند که بیا بیا؛ خوب نگاه کردم مانند خودم سیاه! اما سبیل های کلفت داشتند! دقت کردم دیدم عراقی هستند. بلند فریاد زدم و گفتم: بچه ها اینها عراقی هستند؛ هنوز کلامم تمام نشده بود؛ رگبارها شروع شد. سه تیر به ران پای راست و یک تیر به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله ای خارج شد و بر زمین افتادم…/آزادگان ایران
انتهای پیام
کد مطلب: 3568