به گزارش
پهره؛ شهیده محبوبه دانش آشتیانی از شهدای هفدهم شهریور سال 1357 است که در میدان شهدای تهران به شهادت رسید. او را به لحاظ خصلت، می توان یکی از نمادهای شهدای 17 شهریور قلمداد کرد.
پدر وی، شهید حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا دانش آشتیانی نیز در 7 تیر1360 بر اثر انفجار بمب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به دست منافقین کوردل به شهادت رسید.
به مناسبت سالروز شهادت این بانوی مبارز نامدار، با خواهرش خانم فاطمه دانش آشتیانی گفت و شنودی انجام داده ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.
**تفاوت سنی شما با خواهر شهیدتان چقدر بود و او را با چه ویژگیهایی به خاطر میآورید؟
آن موقع 26 سال داشتم و محبوبه هفده سال و در سال آخر دبیرستان هشترودی درس میخواند. خیلی باهوش و زرنگ بود و در همه درسهایش نمره 20 میگرفت. هیچوقت یادداشت برنمیداشت و همین که به درس گوش میداد همه را به ذهن میسپرد. اکثراً وقتش را صرف مطالعات خارج از مدرسه میکرد. همیشه ساکش را پر از کتاب میکرد و برای بچههای جنوب شهر میبرد و میگفت: باید بچهها را روشن کرد تا بتوانند در برابر زورگوییهای رژیم ایستادگی کنند! محیط خانه ما یک محیط فرهنگی ـ مذهبی بود. پدرم دبیر و روحانی بودند و به مسائل درسی و فرهنگی فرزندانش، خیلی اهمیت میداد. رفت و آمد ما هم بیشتر با خانوادههای فرهنگی، از جمله خانوادههای شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید مفتح، آقای هاشمی و... بود. از همه عوامل مهمتر رویکرد خود پدرم به درس، مطالعه و پرسش و پاسخ بود. ایشان هیچوقت از دادن پاسخ به سئوالات ما، مخصوصاً محبوبه خسته نمیشدند و همیشه کتابهای مفید را هم برایمان تهیه میکردند.
**چه کتابهایی؟
غیر از قرآن و نهجالبلاغه که جزو مطالعات دائمی ما بود، کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی و کسانی را که پدر مناسب میدانستند، میخواندیم. به ما انگلیسی هم درس میدادند و بسیار تشویقمان میکردند زبان یاد بگیریم. همیشه توصیه میکردند پس از مطالعه کتابها، آنها را در خانه نگه نداریم که یک وقت ساواک اسباب زحمت ما نشود.
**به دلسوزی و مهربانی شهید دانش آشتیانی اشاره کردید. در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
یک بار رفته بودیم کفش بخریم. یکمرتبه دیدم محبوبه نیست! هر چه گشتم، پیدایش نکردم. بعد از مدتی که برگشت، پرسیدم: «کجا غیبت زد؟» جواب داد: «پیرزنی بار سنگینی داشت. کمکش کردم بارش را به خانه برساند» همیشه به فکر کمک به دیگران بود. اغلب هم روزه میگرفت. وقتی میگفتم: حالا که ماه رمضان نیست، چرا روزه میگیری؟ میگفت: هم ثواب دارد و آدم را قوی میکند، هم روزههای قرضی پدربزرگ و مادربزرگ را ادا میکنم! خیلی بیشتر از سنش میفهمید. فوقالعاده مرتب، منظم و آراسته بود و همه مسائل را خیلی دقیق درک میکرد. لباسهایش فوقالعاده ساده، اما تمیز و آراسته بودند. در همه کارهایش نظم، پاکیزگی و برنامه موج میزد. وقتی او را با همسن و سالهایش مقایسه میکنم، میبینم واقعاً اعجوبه و استثنایی بود. همیشه به دنبال این بود که بهنوعی سطح آگاهی بچهها و نوجوانها را بالا ببرد تا خودشان بفهمند چگونه رژیم به آنها ظلم میکند. اگر هم مشکلی برای او پیش میآمد، ابداً در خانه درباره آنها حرف نمیزد.
**چگونه وارد مسائل سیاسی شد؟
پدرمان در جریان مسائل سیاسی بودند و نوجوان بودم که یک بار ایشان را همراه با آقای گلزاده غفوری دستگیر و یک ماه زندانی کردند. محبوبه هم از جاهای مختلفی اعلامیههای امام را میگرفت و با دوستانش آنها را تکثیر و پخش میکرد. از خیلی از برنامههایش هم خبر نداشتیم! معمولاً کسانی که دغدغههای سیاسی و مبارزاتی دارند، خیلی به مسائل هنری و ظرایفی از این دست، اهمیت نمیدهند اما محبوبه در عین حال که فعالیتهای اجتماعی گستردهای داشت، خیلی هم با سلیقه بود. همیشه با کمک مجلاتی که الگو داشتند، برای خودش لباسهای خیلی خوبی میدوخت. ذوق هنری عجیبی داشت و اصولاً هر کاری را که دست میگرفت، بدون نقص انجام میداد. بسیار با استعداد و هنرمند بود. کاردستی و نقاشی را هم خوب بلد بود.
**از لحاظ اعتقادی و دینی در چه سطحی بود؟
در سطح فوقالعاده بالا. ارادت عجیبی به ائمه اطهار(ع)، بهویژه حضرت زهرا(س) داشت و میگفت: آنطور که باید و شاید ایشان را نمیشناسیم. غیر از قرآن و نهجالبلاغه، کتابهای دینی زیادی را مطالعه میکرد. غالباً بعد از تعطیل شدن مدرسه به سراغ بچههای محروم جنوب شهر میرفت و هر کمکی از دستش برمیآمد میکرد. وقتی به خانه برمیگشت، میدیدیم غمگین است! میگفت: چرا باید وضع اینطور باشد که عدهای در ثروت غلت بزنند و عده دیگری حتی نان خالی هم نداشته باشند؟ بسیار سادهزیست بود و به بقیه هم توصیه میکرد ساده زندگی کنند. میگفت:« نباید ریخت و پاش کنیم، چون کسانی که حتی توان تأمین معاش روزانهشان را هم ندارند، ناراحت و غمگین میشوند. بهتر است اینجور هزینهها را خرج آنها کنیم».
**در روز 17 شهریور شما کجا بودید و خبر شهادت محبوبه را چگونه شنیدید؟
در تهران بودم و همراه با بقیه خانواده، در راهپیمایی روز عید فطر شرکت کردم. خانه ما در حوالی میدان آزادی بود. در روز 17 شهریور محبوبه رفت، ولی اوضاع طوری بود که شوهرم گفت: شهر آشفته است و اجازه نداد ما از خانه بیرون برویم، ولی محبوبه خودش را به میدان شهدا رسانده بود. در روز 17 شهریور زنان نقش بسیار عظیمی داشتند. آن روز صبح محبوبه از مادرم خداحافظی میکند و میگوید: اگر شهید شدم بیتابی نکنید. انگار به او الهام شده بود شهید میشود. وقتی محبوبه تیر میخورد، او را به بیمارستان میبرند. یکی از کسانی که زخمی شده و او را به بیمارستان برده بودند، میگفت: من به محبوبه گفتم: «ما هستیم. شما زنها از معرکه بیرون بروید»، ولی محبوبه گفته بود: «ما هدف مشترک داریم و میمانیم». بعد هم با صدای بلند ا...اکبر گفته و یک ساواکی به قلبش تیر زده بود.
ما در منزل پدری بودیم و هیچ خبری از محبوبه نداشتیم تا وقتی که از مسجدی که نزدیک میدان شهدا بود، زنگ زدند و گفتند: اینجا چند جنازه هست، بیایید و شناسایی کنید! عمو و زن عمویم رفته و جنازه محبوبه را شناسایی کرده بودند و زنگ زدند. پدر رفتند جنازه را تحویل بگیرند که گفتند: فردا صبح بیایید!
مادر میگفتند: شب قبل از شهادت محبوبه خواب میبینند میخواهند در کلاسی ثبتنام کنند، ولی مسئول ثبتنام قبول نمیکند. مادر اصرار میکنند و بالاخره آن مسئول در باغی را باز میکند و مادر باغی پر از گلهای سرخ آتشین را میبینند. موقعی که محبوبه شهید شد و مادر به بهشت زهرا رفتند و عده زیادی از جوانان را دیدند که به خاک و خون کشیده شده بودند، گفتند: این همان باغی است که در خواب دیدم! مادرم میگفتند: وقتی از خانه بیرون رفت و گفت: اگر شهید شدم بیتابی نکنید، برای یک لحظه قلبم لرزید و احساس کردم دیگر او را نخواهم دید!
**آیا مجلس ختم هم گرفتید؟
خیر، ساواک اجازه نمیداد. ما خودمان مراسم سادهای در خانهمان گرفتیم که در آن هم ساواک ریخت و عدهای را گرفت! آن روزها به هیچکس اجازه نمیدادند برای شهیدش ختم بگیرد. حتی بعضیها میگفتند: برای هر گلولهای که به شهدایشان خورده بود، از آنها پول گرفتند.
**روزی که برای دفن پیکر خواهرتان رفتید، بهشت زهرا شلوغ بود؟
بله، یادم هست پیکر خانم بارداری را هم که در میدان شهدا شهید شده بود، آورده بودند. در کنار مزار محبوبه هم، یک دختر 20 ساله دفن شد. عده زیادی به خاطر تیراندازی بهوسیله هلیکوپتر و از بالا شهید شده بود. میخواستم به مسجدی که در آن نزدیکی بود، بروم که شوهرم گفت: کار بسیار خطرناکی است، چون ممکن است در مسجد را ببندند و به مردم تیراندازی کنند که بعداً شنیدیم این کار را کرده بودند.
**و سخن آخر؟
به نظر من متولیان فرهنگی و هنری در معرفی صحیح و هنرمندانه شهدا به نسلهای بعد از انقلاب موفق عمل نکردهاند. یا آنها را به صورتی ماورایی نشان دادهاند که به درد کسی نمیخورد و یا تصویری از آنها ارائه کردهاند که ابداً جذاب نیست. محبوبه نماد مجموعهای از ایثارها و از خود گذشتگیهای نسلی است که متأسفانه امروز کمتر دیده میشود. این روزها آدمها دارند دنبال سراب میدوند و بهنوعی گرفتار خودشان شدهاند. اسراف، زندگی مصرفی و بیتوجهی به درد و گرفتاری دیگران تبدیل به یک امر رایج شده و این همان چیزی است که شهدای ما، از جمله محبوبه جانشان را فدا کردند که چنین نشود.
منبع تا شهدا
انتهای پیام/