به گزارش
پهره؛ یک بار دیگر متن پیامک را نگاه کردم نوشته بود خیابان قائم مقام، کوچه شهید قنبری … همان ابتدای خیابان قائم مقام از تاکسی پیاده شدم و نام کوچه شهید قنبری را از هر کسبهای که پرسیدم نمیدانست! حتی آنان که از نظر سن و سال قدیمیتر بودند نام کوچه شهید قنبری برایشان غریبه بود.
در همین لحظه بود که با خود اندیشیدم ما که نام یک شهید را نمیشناسیم چگونه میخواهیم راهش را درک کرده و پیرو آن باشیم؟ با همین فکر به راه خود ادامه دادم تا اینکه همکارم تماس گرفت و آدرس دقیق را به من اطلاع داد.
ساعت را نگاه کردم سه دقیقه بیشتر به زمانی که با این خانواده شهید وعده کرده بودیم، نمانده بود برای اینکه خلف وعده نشود به سرعت دوباره سوار تاکسی شدم و سر کوچه شهید قنبری همکارم منتظرم بود.
کوچه را با یکدیگر طی کریدم و تابلوی هر فرعی را نگاه میکردیم تا مبادا بن بست هاشمی را رد کنیم. از پیرزنی که درون یک سوپرمارکت بود آدرس بن بست هاشمی را پرسیدم و او با اشاره انگشت به ما گفت دو تا کوچه بالاتر است.
وارد کوچه شدیم، کوچهای قدیمی با خانههای کوچک و قدیمی، زنگ خانه را که دیوارش با سیمان سفید پوشیده شده بود به صدا درآوردیم در کمتر از یک دقیقه دختر شهید درب را به رویمان گشود و با خوشرویی تمام ما را به داخل دعوت کرد.
به محض اینکه پایمان را داخل حیات خانه گذاشتیم برفهای انباشته شده از بارشهای سنگین اخیر در دو طرف حیات توجه ما را به خود جلب کرد. وارد فضای خانه شدیم، از همان ورودی میشد سادگی و بیآلایش بودن این خانواده را حس کرد.
شهیدی که از خودگذشت برای رسیدن به منتهی الیه آرزوهایش
روی میز خاطرهای که در قسمت بالای خانه گذاشته شده بود شهید را با دو فرزندش میشد در قاب تصویر دید و چه حس غریبانهای؛ اینکه او از عزیزانش و خودش گذشت برای اینکه به منتهی الیه آرزویش برسد.
ما را دعوت به نشستن کرد و خود به آشپزخانه برای مهیا کردن بساط پذیرایی از میهمان رفت. در همان حین رو به ما گفت خوش آمدید؛ راحت آدرس را پیدا کردید؟
همکارم در پاسخش گفت: بلی، مادر نیستند؟
دختر شهید در پاسخ گفت: مادر سر کار هستند اطلاع دادم شما آمدید قرار شد مرخصی بگیرند و خدمت برسند فقط چند دقیقه طول می کشد در مسیر هستند.
مراسم شبی با شهید دختران و همسر شهید را دیده بودم، بارها در ذهنم ایستادگی و صبوری آنان را ستایش کرده بودم که چه صبورانه و سربلند در بین جمع ایستاده بودند. چه صبورانه به تماشای بخشی از مستند «بابایی» در مراسم گرامیداشت شهید نشسته بودند، بیآنکه شیون سر دهند تنها هر از گاهی قطرهای اشک بر روی گونههایشان غلط میخورد.
زینب آرامبخش لحظههای تنهایی مادر/زهرا با شوخ طبعی و رفتارش مایه دلگرمی است
«زینب» فرزند بزرگ شهید مدافع حرم «علیرضا بابایی»قدرت درکش بیشتر از سن و سالش به نظر میرسد. او که در مقطع پیش دانشگاهی مشغول به تحصیل است و میبایست خود را برای شرکت در امتحان کنکور حاضر کند کمتر از یکسال است که غم نبود پدر را بر دوش میکشد و مراقب خواهر کوچکترش«زهرا» و آرامبخش لحظههای تنهایی مادر است.
از وابستگی که به پدر داشته از او پرسیدم که در پاسخ گفت؛«بیشتر از من زهرا به پدر وابسته بود اما جالب اینکه بعد از شهادت پدر زهرا بیشتر از من و مادر صبوری میکند و حتی زمانی پیش میآید که به ما هم با رفتار و شوخ طبعی که دارد دلگرمی میدهد»
نازپروده «بابایی» به یکباره بزرگ شد
در فیلم هم دیدم که وقتی به زهرا میگویند پدر زخمی شده ناراحت شد و گریه میکند اما همین دختر ۱۱ ساله وقتی در مسیر خانه بنرهایی را که برای شهادت پدر نصب کرده را می بیند، و تازه میفهمد چه اتفاقی افتاده خیلی گریه نمیکند و آرام میشود حتی موقعی هم که رفتیم تا پیکر پدر را ببینیم او من و مادر را آرام میکرد. بارها میگوید دلم گرفته ولی گریه نمیکند احساس میکنم زهرا به یکباره بزرگ شده است.
پدر بیشتر وقتش را مشغول کار بود و زمان کمتری را در خانه بود اما از همین زمان کم هم نهایت استفاده را میکرد و ما هم از هر لحظه حضورش برای صحبت کردن و درد دل کردن بهره میگرفتیم. هرگز بین ما و پدر چیزی برای پنهان کردن نبود. ایشان به گونهای رفتار کرده بودن هر آنچه را دیگر همسالانم برای پدرشان نمیگفتند ما برایشان مطرح میکردیم و ایشان ما را راهنمایی میکردند.
معتقد بود برای اینکه در جامعه دچار مشکل نشویم باید همه چیز را بدانیم تا حتی بزرگترین مشکلات را هم بتواتیم خود حل کنیم. برخلاف مادر که معتقد بود هر چیز را باید به فراخور سن خود بدانیم و درک کنیم.
دانشجویان را مانند فرزندانش میدانست
از آنجائیکه پدر سرپرست خوابگاه دانشجویی دانشگاه اراک بود نسبت به دانشجویان احساس مسئولیت میکرد و آنان را به مانند فرزند خودش دوست میداشت برای همین اگر دچار مشکلی میشدند برای رفع مشکل آنان را کمک میداد.
بارها از نظر مالی دانشجویانی را که مشکل داشتند حمایت میکردند و هرگز اجازه نمیداد حقی از دیگری زایل شود. مدافع حق بود و فرقی برایش نمیکرد آن کس که ناحق میگوید چه مسئولیت یا مقامی دارد.
پدر نماینده کارکنان دولت در دانشگاه هم بودند و مدافع حقوق کارمندان، اگر حقوق کارکنان دیر پرداخت میشد یا مشکلاتی از این قبیل ایشان پیگیر رفع مشکل میشد. افتخارم این است که پدر یک فرهنگی بوده که توانسته مشکل یک دانشجو را رفع کنند و او را در مسیر درست قرار دهد.
*کی متوجه شدی پدر میخواهد به عنوان مدافع حرم عازم سوریه شود؟
سال ۹۴ بود که اینترنتی برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و تا زمانی که میخواستند اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده میکردند. تا اینکه زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند یادم میآید خواستم بروم مدرسه و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود با یکدیگر خداحافظی کردیم؛ ایشان تا فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند.
در این لحظه زینب با خنده گفت؛«صبح با او خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلبف خانه بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم» دومین بار که اعزام شدند، یکی از دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد.
هرگز تصور نمیکردم که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که شهید شوند با قطعیت میگفتم شما چند بار میروید و برمیگردید. در مدتی که آنجا بودند یکی دوبار با ما تماس گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار که زنگ میزدیم یا جواب نمیدادند یا میگفتند رفته است شناسایی امکان ارتباط وجود ندارد.
پدر در مجموع ۱۰ روز بیشتر در عراق نبود، سومین روز در تله انفجاری گروهکهای تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی میشوند بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت کما بودند چشمانشان را از دست میدهند و دست چپشان هم قطع شده بود هفت روز بعد از مجروحیت به شهادت رسیدند.
به یکباره زیر پایم خالی شد
خبر شهادتش را خیلی بد به من گفتند؛ وقتی از مدرسه به منزل بازمیگشتم یکی از همسایهها من را در طول مسیر دید و از من پرسید؛«پدرت شهید شده؟» متعجب شدم و گفتم «نه! کی گفته؟ رفتن زیارت» در طول مسیر به حرفی که زده بود فکر کردم که چرا او این سوال را کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ به فکر این بودم که زودتر به منزل برسم و به مادرم زنگ بزنم و علت این حرف را جویا شوم وقتی وارد کوچه شدم جمعیت زیادی در خانه بود شوهر خالههایم را با حالی منقلب دیدم، همکاران مادرم و اقوام آمده بودند. نمیخواستم باور کنم که پدر شهید شده انگار به یک باره زیر پایم خالی شد.
به واقع پدر به منتهی الیه آرزویش رسید، آرزویی که هر کسی سعادت آن را پیدا نمیکند.
شهیدی که به طواف عشق رفت
پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بودند و قرار بود خانوادگی مهرماه با یکدیگر برویم ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بودند که پیکرشان در حرم حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) و حرم حضرت عباس(ع) طواف داده شد.
پدر اگر در زمان حیات خود نتوانسته بودند به زیارت بروند دست کم روحشان طواف داده شد فکر میکنم علتش هم همین بود که آرزوی زیارت کربلا را داشتند. خوشا سعادتشان.
چیز دیگری که خیلی ما را نسبت به شهادت پدر آرام کرد این بود که همکار مادرم، برای زیارت به مشهد رفته بود با شنیدن خبر شهادت پدر به خادمین حرم امام رضا(ع) موضوع را میگوید و آنان دو بسته نبات میدهند تا برای ما بیاورند و به واسطه آن تبرک، ما دلگرم شویم و کمتر بیقراری کنیم.
در حال گفتگو با زینب بودیم که همسر شهید «بابایی» هم به جمع ما پیوست. با چای و میوه از ما پذیرایی کرد و بعد در کنار ما نشست.
*بعد از احوالپرسی از او پرسیدم خانم راستگردانی ایام چگونه میگذرد؟
گفت الان که آقا رضا نیست خیلی به سختی میگذرد، در کنار مسئولیتهای خودم وظایفی دیگر را عهدهدار شدهام و تصورش را نمیکردم که آقایان اینقدر مشغله فکری داشته باشند اما الان که خودم مجبور شدم برخی کارهای اداری و خرید و… را عهدهدار شوم میفهمم اگرچه این کارها کوچک به نظر میرسد ولی در مجموع خیلی ذهن را درگیر میکند و فشار روحی و روانی زیادی را بر آدمی تحمیل میکند.
آقا رضا سرویس من شده بود. بارها به او گفتم چرا برای اینکه بیای دنبال من مرخصی میگیری ؟ خودم میآمدم. اما هرگز گوش نمیکرد در طول مسیر از همان چند دقیقه فرصت هم استفاده میکرد و کلی شوخی می کرد. رسیدگی به مشکلات مردم را اولویت کار خود قرار میداد، در کارهای منزل به من کمک میکرد و همیشه به دنبال آسایش ما بود هرجا ما راحت بودیم او احساس رضایت میکرد. خیلی شوخ طبع بود عادت داشت به غذا ناخنک بزند. هر بار که کاهو می شستم میآمد و میگفت؛ «من گاو فاطمه هستم»
آقا رضا خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود
در دانشگاه هم فعالیت خاص خود را داشت خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود و همیشه به نشانه اعتراض به جریاناتی را که با ارزشهای اسلامی در تناقض بود فعالیتهای گستردهای را انجام میداد.
ما همیشه از خوبی شهدا میگوئیم، تصور میشود که آنان خیلی خصوصیت خاصی دارند که خدا آنان را به مقام شهادت نایل میکند که در این خاص بودن هم شکی نیست. مهمترین خصوصیت آقا رضا هم همین از خود گذشتن بود.
*از آشنایی او با شهید پرسیدم؟
اولویتم برای ازدواج با ایشان بسیجی بودن بود/عاشقانههایی که زندگی را شیرین میکرد
با داماد بزرگمان همکار بود در واقع ایشان مُعرف ما به یکدیگر بود. وقتی برای خواستگاری به منزل ما آمدند در صحبتهای اولیه اولویت من این بود که ایشان بسیجی باشند. خودم هم بسیجی بودم و مشغول تحصیل در حوزه، سال ۷۵ ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو دختر به نام زینب و زهرا است که نام زینب را هر دو انتخاب کردیم اما نام زهرا را آقا رضا خودش انتخاب کرد.
مرتب جمله «دوستت دارم» را به ما میگفتند هر وقت هم میگفتم چقدر این کلمه را میگویی به خنده میگفت خوب دوستتان دارم باید این جمله را بگویم.
اسم شناسنامهای او علیرضا بود ولی همه رضا صدایش میکردند من هم آقارضا صدایش میکردم. آقا رضا به من معمولا میگفت ارباب یه زمانی هم می گفت عرق بیدمشک!
در این لحظه زینب با خنده گفت پدر ادبیاتش خوب بود برای همین استعاره زیاد به کار میبردند.
همسر شهید گفت: البته هیچ زندگی بدون مشکل نیست؛ اما اگر مشکلی هم پیش میآمد یا مشاجرهای هم میشد عادت داشت برود بیرون از خانه قدم بزند آرام که میشد برمیگشت و عذرخواهی میکرد در این موضوع پیشقدم میشد ولو با خرید یک بسته آدامس، بستنی یا شیرینی. اینگونه نبود که مشکلی نداشته باشیم نه مثل بقیه آدمها زندگی تلخ و شیرینی خاص خود را دارد.
با بوسیدن پاهایم درخواست حلالیت کرد
روزهای آخر بود که برگشتم منزل رسیدم جلوی درب دیدم درازکش منتظر بود تا من برسم به محض ورودم پاهایم را بوسید و گفت حلالم کن، در واقع در عین اینکه غرور داشت به راحتی هم عذرخواهی میکرد.
همیشه برای به جای آوردن صله رحم وقت میگذاشت و نسبت به مادر خودش و مادر من بینهایت مهربان بود. بعد از ازدواج دو سال را در خانه پدر آقا رضا زندگی کردیم و در این مدت آقا رضا از محل کار که میآمد ابتدا به منزل مادر می رفت و جویای احوال وی میشد بعد میآمد طبقه پائین کمتر میشد اول به خانه بیاید و بعد برود احوالپرسی مادرش.
بر دستان مادر بوسه میزد
همیشه برنامهریزی می کرد، زمانی که به اتفاق بچهها به خانه مادرم میرفتم خودش هم باشد اگر بدون او میرفتیم دلگیر میشد. دیگر در بازدیدهای آخر دست مادر مرا هم میبوسید. همیشه دعای مادرش همراهش بود و به او میگفت ان شاءالله در کارهایت موفق باشی.
دو سال بعد از اینکه با مادر شوهرم زندگی کردم آقا رضا با پس اندازی که کرده بود و گرفتن وام توانستیم این خانه را بخریم. البته آن زمان تنها یک اتاق ۱۲ متری بود که سرویس بهداشتی و حمام آن در حیات بود خیلی سختیها را پشت سر گذاشتیم تا توانستیم آن را بسازیم. بعد دوباره پس انداز کردیم و ماشین خریدیم و بعد هم طبقه بالای خانه را ساختیم. وقتی به او میگفتم فلان جای خانه مشکل دارد به خنده میگفت پدرم میگفت؛«اگر خانه تکمیل شود خوب است ولی آن وقت باید از این دنیا برویم.»
*چرا وقتی گفتند میخواهند مدافع حرم شوند با ایشان مخالفت نکردید و مانع نشدید؟
سال ۹۴ بود که اینترنتی ثبت نام کرد، من به او می گفتم مگر ثبت نام اینترنتی ممکن است همه اینها الکی است. شبی که پیکر اولین شهید مدافع حرم استان مرکزی «شهید محمد زهرهوند» را آوردند در مراسم شبی با شهید به همراه آقا رضا شرکت کردیم. آن شب حس و حال عجیبی داشتم و به فکر کردم اگر همسرم شهید شود چه کنم؟
پیش از آنکه رهبری اذن جهادم دهند باید بروم
ایشان در مدت این یک سال تا زمانی که می خواستند اعزام شوند مرتب از ظلمی که به مردم بیگناه عراق و سوریه میشد سخن میگفت و از جنایات وحشیانه گروههای تکفیری و داعشی صحبت میکرد به واقع ما را آماده می کرد. وقتی میگفتم چرا شما میخواهید بروید؟ می گفت نباید اجازه بدهیم کار به جایی برسد که آقا به ما بگویند بسیجیها وارد میدان شوند قبل از اینکه بگویند باید خود وارد میدان شویم.
در همان لحظه همسر شهید با لبخند گفت: در دوران دفاع مقدس در عملیات مرصاد حضور داشت. به خنده میگفت ما رفتیم جنگ را تمام کردیم و آمدیم اینجا(عراق) برویم جنگ را تمام میکنیم. راستش را بخواهید ما را خام کرد و نگفت عازم عراق است می گفت میروند برای آموزش بعد عازم عراق میشوند. اما وقتی رفتن عراق تازه فهمیدیم که عراق هستند. دو بار تماس گرفتند و جویای احوال شدند اما از روز سوم بود که تماسهای دیگر را خودشان پاسخ نمیدادند.
وقتی برای اولین بار اعزام شد به همسایهها گفتند می رود زیارت اما به خاطر مساعد نبودن شرایط جوی مجبور شده بودند برگردند خیلی ناراحت بود و گریه میکردند. تا بار دوم که می خواستند اعزام شوند به او گفتم به همسایه ها چیزی نگوئیم ما را مسخره میکنند. تا زمانی که خبر شهادتش را نشنیده بودم تصور میکردم آموزشی هستند.
یک روز در محل کار بودم که احساس کردم تمام تنم به یک باره یخ زد نمی دانم چه حسی بود اما نگران شدم. با ایشان در تماس بودم وقتی چند بار تماس گرفتم و مرتب به ما میگفتند که رفته ماموریت نگران شدم از برادر شوهرم خواستم که تماس بگیرد و جویا شود. خبر شهادتش در شبکههای مجازی منتشر شده بود.
ساکش را که جمع میکرد، فکرش را نمیکردم دیگر او را نبینم
ساکش را با هم حاضر کردیم. برخی خریدها را خودش کرد و برخی خریدها را من برایش انجام دادم؛ تصورم این بود که میخواهد برود دوره آموزشی نمی دانستم میخواهد برود فلوجه عراق. یک بسته بیسکوئیت ساقه طلائی برایش گذاشتم تا با خود ببرد.
ساقهطلائی؛ تغذیه «بابایی» برای همسرش بود
او همیشه برای من بیسکوئیت ساقه طلائی میگرفت. مخصوص من برای بچهها تغذیه جدا میگرفت در واقع برایش لیست میگرفتم اما او همیشه برایم یک بسته می گرفت تا با خود سر کار ببرم.
بیشتر کادوهایی که برایم گرفته بود لباس بود آن هم لباسهای رنگ روشن؛ اما از کادوهایش بیشتر آدامسهایی که برایم می گرفت در ذهنم مانده است میدانست خیلی آدامس دوست دارم.
*از لحظه سال تحویل بگوئید از اینکه معمولا چه میکردید؟
همیشه آقا رضا ماهی قرمز عید را خودش میگرفت. اما در ساعات پایانی سال و ورود به سال جدید ما سرگرم چیدن سفره «هفت سین» بودیم و آقا رضا هم همیشه قبل از آغاز سال جدید دوش میگرفت. بعد هم سر سفره «هفت سین» پولهای عیدی را از لابه لای صفحات قرآن بیرون میآورد و به هر کدام از ما میداد.
ایام نوروز سفر نمیرفتیم تنها روزهای ۱۳ به در همراه با اقوام و آشنایان میرفتیم سفر. امسال هم که اولین سالی است که بدون آقا رضا هستیم ولی در زمان سال تحویل بر سر مزار او میرویم و لحظه سال تحویل را در کنارش خواهیم بود.
قاب عکسش تنها دلگرمی روزهای تنهاییام است
الان میان یادگاریهایی که برایم از آقا رضا مانده هر بار که خیلی احساس دلتنگی میکنم به سراغ قاب عکسش میروم و آن را در آغوش میکشم و با ان درد دل میکنم که خیلی آرامم میکند.
الان احساس می کنم مسئولیتم سنگینتر شده چراکه امانتدار شهید هستم و امیدوارم بتوانم آنگونه که خواستهاش بود فرزندانش را تربیت کنم. از زمانی که پدرشان شهید شده مجبورم زمان بیشتری را برایشان صرف کنم و هر بار که دلتنگ میشوند با آنان شوخی میکنم تا غصههایشان را فراموش کنند.
*از زینب پرسیدم: سال گذشته از پدر چه چیزی عیدی گرفتی؟
با خندهای که حکایت از تنهاییهای امسال داشت گفت؛ مثل هر سال ۵۰ تومان به ما عیدی دادند. برای تولدم هم بهترین کادویی که از ایشان گرفتم یک آئینه جیبی بود که خیلی برایم عزیز است.
*آرزویی که بر سر سفره «هفت سین» داشتی چه بود؟
اول برای سلامتی همه دعا کردم بعد هم برای آزادی حلب که خدا را شاکرم که فلوجه جایی که پدر آنجا شهید شد آزاد شده و امیدوارم به زودی حلب هم کامل آزادسازی شود.
*از پدر سوغاتی چه خواستی تا برایت از عراق بیاورد؟
هیچ؛ جز التماس دعا چون میدانستم وقت خرید ندارد اما زهرا سوغاتی از پدر درخواست کرد.
*فکر میکنی الان مسئولیت سنگین تری داری؟
بله الان به عنوان یک فرزند شهید مسئولیت سنگینی بر دوش دارم، به نوعی زیر ذرهبین هستم. امیدوارم بتوانم از عهده این مسئولیت هم بربیایم و آنگونه که میخواهند باشم. پدر هم بیشتر ما را توصیه می کرد که در انتخاب دوست دقت کنیم. بر مباحث اعتقادی و دینی و ولایتمداری بسیار تاکید داشتند.
شهید مدافع حرم«علیرضا بابایی» متولد ۱۳۵۱ و کارمند دانشگاه اراک و فرمانده اسبق گردان عاشورا حوزه مقاومت بسیج شهید مدنی و مسئول امور خوابگاههای دانشگاه اراک بود که به عنوان نیروی داوطلب بسیج به قصد دفاع از حرم اهل بیت(ع) عازم عراق شد و در ۲۵اردیبهشت در فلوجه عراق در تله انفجاری تروریستهای تکفیری گرفتار و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
بدا به حال آنان که خیال کنند مدافعان حرم برای پول میروند
پیکر این شهید والامقام پیش از ورود به میهن عزیزمان ایران بر دستان مردم عراق در کربلا تشییع شد.
چندی پیش مستند این شهید والامقام با عنوان «بابایی» با حضور مسئولین استانی رونمایی شد. مستند ۸۰ دقیقهای که خود شهید بابایی روایتگر آن است.
در این مستند که به همت شبکه استانی آفتاب و مظفر حسینخانی هزاوهای تهیه شده است شهید بابایی پیش از حضورش برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) در عراق با عِلم به شهادت، به روایت احساس مسئولیت خویش برای دفاع از اسلام پرداخته و در همین مستند از افرادی که مدعی هستند مدافعان حرم برای پول به سوریه و عراق میروند گله کرده است و یک جمله زیبایی را بیان میکند اینکه؛ «آن زمان که بچه بودیم برای دفاع در جبهههای جنگ حاضر شدیم بیآنکه توقعی داشته باشیم الان که دیگر دفاع را ادای تکلیف می دانیم؛ بدا به حال آنان که بی انصافی کنند و بگویند مدافعان حرم برای پول میروند مگر شیرین تر از جان داریم؟ مگر خودشان این کار را میکنند»
انتهای مستند «بابایی» با این جمله «همچنان ادامه دارد» به پایان میرسد و به راستی که چنین است مسیر شهادت باز است و راه شهدا همچنان پُر رهرو خواهد ماند.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
یک بار دیگر متن پیامک را نگاه کردم نوشته بود خیابان قائم مقام، کوچه شهید قنبری … همان ابتدای خیابان قائم مقام از تاکسی پیاده شدم و نام کوچه شهید قنبری را از هر کسبهای که پرسیدم نمیدانست! حتی آنان که از نظر سن و سال قدیمیتر بودند نام کوچه شهید قنبری برایشان غریبه بود.
در همین لحظه بود که با خود اندیشیدم ما که نام یک شهید را نمیشناسیم چگونه میخواهیم راهش را درک کرده و پیرو آن باشیم؟ با همین فکر به راه خود ادامه دادم تا اینکه همکارم تماس گرفت و آدرس دقیق را به من اطلاع داد.
ساعت را نگاه کردم سه دقیقه بیشتر به زمانی که با این خانواده شهید وعده کرده بودیم، نمانده بود برای اینکه خلف وعده نشود به سرعت دوباره سوار تاکسی شدم و سر کوچه شهید قنبری همکارم منتظرم بود.
کوچه را با یکدیگر طی کریدم و تابلوی هر فرعی را نگاه میکردیم تا مبادا بن بست هاشمی را رد کنیم. از پیرزنی که درون یک سوپرمارکت بود آدرس بن بست هاشمی را پرسیدم و او با اشاره انگشت به ما گفت دو تا کوچه بالاتر است.
وارد کوچه شدیم، کوچهای قدیمی با خانههای کوچک و قدیمی، زنگ خانه را که دیوارش با سیمان سفید پوشیده شده بود به صدا درآوردیم در کمتر از یک دقیقه دختر شهید درب را به رویمان گشود و با خوشرویی تمام ما را به داخل دعوت کرد.
به محض اینکه پایمان را داخل حیات خانه گذاشتیم برفهای انباشته شده از بارشهای سنگین اخیر در دو طرف حیات توجه ما را به خود جلب کرد. وارد فضای خانه شدیم، از همان ورودی میشد سادگی و بیآلایش بودن این خانواده را حس کرد.
شهیدی که از خودگذشت برای رسیدن به منتهی الیه آرزوهایش
روی میز خاطرهای که در قسمت بالای خانه گذاشته شده بود شهید را با دو فرزندش میشد در قاب تصویر دید و چه حس غریبانهای؛ اینکه او از عزیزانش و خودش گذشت برای اینکه به منتهی الیه آرزویش برسد.
ما را دعوت به نشستن کرد و خود به آشپزخانه برای مهیا کردن بساط پذیرایی از میهمان رفت. در همان حین رو به ما گفت خوش آمدید؛ راحت آدرس را پیدا کردید؟
همکارم در پاسخش گفت: بلی، مادر نیستند؟
دختر شهید در پاسخ گفت: مادر سر کار هستند اطلاع دادم شما آمدید قرار شد مرخصی بگیرند و خدمت برسند فقط چند دقیقه طول می کشد در مسیر هستند.
مراسم شبی با شهید دختران و همسر شهید را دیده بودم، بارها در ذهنم ایستادگی و صبوری آنان را ستایش کرده بودم که چه صبورانه و سربلند در بین جمع ایستاده بودند. چه صبورانه به تماشای بخشی از مستند «بابایی» در مراسم گرامیداشت شهید نشسته بودند، بیآنکه شیون سر دهند تنها هر از گاهی قطرهای اشک بر روی گونههایشان غلط میخورد.
زینب آرامبخش لحظههای تنهایی مادر/زهرا با شوخ طبعی و رفتارش مایه دلگرمی است
«زینب» فرزند بزرگ شهید مدافع حرم «علیرضا بابایی»قدرت درکش بیشتر از سن و سالش به نظر میرسد. او که در مقطع پیش دانشگاهی مشغول به تحصیل است و میبایست خود را برای شرکت در امتحان کنکور حاضر کند کمتر از یکسال است که غم نبود پدر را بر دوش میکشد و مراقب خواهر کوچکترش«زهرا» و آرامبخش لحظههای تنهایی مادر است.
از وابستگی که به پدر داشته از او پرسیدم که در پاسخ گفت؛«بیشتر از من زهرا به پدر وابسته بود اما جالب اینکه بعد از شهادت پدر زهرا بیشتر از من و مادر صبوری میکند و حتی زمانی پیش میآید که به ما هم با رفتار و شوخ طبعی که دارد دلگرمی میدهد»
نازپروده «بابایی» به یکباره بزرگ شد
در فیلم هم دیدم که وقتی به زهرا میگویند پدر زخمی شده ناراحت شد و گریه میکند اما همین دختر ۱۱ ساله وقتی در مسیر خانه بنرهایی را که برای شهادت پدر نصب کرده را می بیند، و تازه میفهمد چه اتفاقی افتاده خیلی گریه نمیکند و آرام میشود حتی موقعی هم که رفتیم تا پیکر پدر را ببینیم او من و مادر را آرام میکرد. بارها میگوید دلم گرفته ولی گریه نمیکند احساس میکنم زهرا به یکباره بزرگ شده است.
پدر بیشتر وقتش را مشغول کار بود و زمان کمتری را در خانه بود اما از همین زمان کم هم نهایت استفاده را میکرد و ما هم از هر لحظه حضورش برای صحبت کردن و درد دل کردن بهره میگرفتیم. هرگز بین ما و پدر چیزی برای پنهان کردن نبود. ایشان به گونهای رفتار کرده بودن هر آنچه را دیگر همسالانم برای پدرشان نمیگفتند ما برایشان مطرح میکردیم و ایشان ما را راهنمایی میکردند.
معتقد بود برای اینکه در جامعه دچار مشکل نشویم باید همه چیز را بدانیم تا حتی بزرگترین مشکلات را هم بتواتیم خود حل کنیم. برخلاف مادر که معتقد بود هر چیز را باید به فراخور سن خود بدانیم و درک کنیم.
دانشجویان را مانند فرزندانش میدانست
از آنجائیکه پدر سرپرست خوابگاه دانشجویی دانشگاه اراک بود نسبت به دانشجویان احساس مسئولیت میکرد و آنان را به مانند فرزند خودش دوست میداشت برای همین اگر دچار مشکلی میشدند برای رفع مشکل آنان را کمک میداد.
بارها از نظر مالی دانشجویانی را که مشکل داشتند حمایت میکردند و هرگز اجازه نمیداد حقی از دیگری زایل شود. مدافع حق بود و فرقی برایش نمیکرد آن کس که ناحق میگوید چه مسئولیت یا مقامی دارد.
پدر نماینده کارکنان دولت در دانشگاه هم بودند و مدافع حقوق کارمندان، اگر حقوق کارکنان دیر پرداخت میشد یا مشکلاتی از این قبیل ایشان پیگیر رفع مشکل میشد. افتخارم این است که پدر یک فرهنگی بوده که توانسته مشکل یک دانشجو را رفع کنند و او را در مسیر درست قرار دهد.
*کی متوجه شدی پدر میخواهد به عنوان مدافع حرم عازم سوریه شود؟
سال ۹۴ بود که اینترنتی برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و تا زمانی که میخواستند اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده میکردند. تا اینکه زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند یادم میآید خواستم بروم مدرسه و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود با یکدیگر خداحافظی کردیم؛ ایشان تا فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند.
در این لحظه زینب با خنده گفت؛«صبح با او خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلبف خانه بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم» دومین بار که اعزام شدند، یکی از دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد.
هرگز تصور نمیکردم که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که شهید شوند با قطعیت میگفتم شما چند بار میروید و برمیگردید. در مدتی که آنجا بودند یکی دوبار با ما تماس گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار که زنگ میزدیم یا جواب نمیدادند یا میگفتند رفته است شناسایی امکان ارتباط وجود ندارد.
پدر در مجموع ۱۰ روز بیشتر در عراق نبود، سومین روز در تله انفجاری گروهکهای تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی میشوند بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت کما بودند چشمانشان را از دست میدهند و دست چپشان هم قطع شده بود هفت روز بعد از مجروحیت به شهادت رسیدند.
به یکباره زیر پایم خالی شد
خبر شهادتش را خیلی بد به من گفتند؛ وقتی از مدرسه به منزل بازمیگشتم یکی از همسایهها من را در طول مسیر دید و از من پرسید؛«پدرت شهید شده؟» متعجب شدم و گفتم «نه! کی گفته؟ رفتن زیارت» در طول مسیر به حرفی که زده بود فکر کردم که چرا او این سوال را کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ به فکر این بودم که زودتر به منزل برسم و به مادرم زنگ بزنم و علت این حرف را جویا شوم وقتی وارد کوچه شدم جمعیت زیادی در خانه بود شوهر خالههایم را با حالی منقلب دیدم، همکاران مادرم و اقوام آمده بودند. نمیخواستم باور کنم که پدر شهید شده انگار به یک باره زیر پایم خالی شد.
به واقع پدر به منتهی الیه آرزویش رسید، آرزویی که هر کسی سعادت آن را پیدا نمیکند.
شهیدی که به طواف عشق رفت
پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بودند و قرار بود خانوادگی مهرماه با یکدیگر برویم ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بودند که پیکرشان در حرم حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) و حرم حضرت عباس(ع) طواف داده شد.
پدر اگر در زمان حیات خود نتوانسته بودند به زیارت بروند دست کم روحشان طواف داده شد فکر میکنم علتش هم همین بود که آرزوی زیارت کربلا را داشتند. خوشا سعادتشان.
چیز دیگری که خیلی ما را نسبت به شهادت پدر آرام کرد این بود که همکار مادرم، برای زیارت به مشهد رفته بود با شنیدن خبر شهادت پدر به خادمین حرم امام رضا(ع) موضوع را میگوید و آنان دو بسته نبات میدهند تا برای ما بیاورند و به واسطه آن تبرک، ما دلگرم شویم و کمتر بیقراری کنیم.
در حال گفتگو با زینب بودیم که همسر شهید «بابایی» هم به جمع ما پیوست. با چای و میوه از ما پذیرایی کرد و بعد در کنار ما نشست.
*بعد از احوالپرسی از او پرسیدم خانم راستگردانی ایام چگونه میگذرد؟
گفت الان که آقا رضا نیست خیلی به سختی میگذرد، در کنار مسئولیتهای خودم وظایفی دیگر را عهدهدار شدهام و تصورش را نمیکردم که آقایان اینقدر مشغله فکری داشته باشند اما الان که خودم مجبور شدم برخی کارهای اداری و خرید و… را عهدهدار شوم میفهمم اگرچه این کارها کوچک به نظر میرسد ولی در مجموع خیلی ذهن را درگیر میکند و فشار روحی و روانی زیادی را بر آدمی تحمیل میکند.
آقا رضا سرویس من شده بود. بارها به او گفتم چرا برای اینکه بیای دنبال من مرخصی میگیری ؟ خودم میآمدم. اما هرگز گوش نمیکرد در طول مسیر از همان چند دقیقه فرصت هم استفاده میکرد و کلی شوخی می کرد. رسیدگی به مشکلات مردم را اولویت کار خود قرار میداد، در کارهای منزل به من کمک میکرد و همیشه به دنبال آسایش ما بود هرجا ما راحت بودیم او احساس رضایت میکرد. خیلی شوخ طبع بود عادت داشت به غذا ناخنک بزند. هر بار که کاهو می شستم میآمد و میگفت؛ «من گاو فاطمه هستم»
آقا رضا خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود
در دانشگاه هم فعالیت خاص خود را داشت خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود و همیشه به نشانه اعتراض به جریاناتی را که با ارزشهای اسلامی در تناقض بود فعالیتهای گستردهای را انجام میداد.
ما همیشه از خوبی شهدا میگوئیم، تصور میشود که آنان خیلی خصوصیت خاصی دارند که خدا آنان را به مقام شهادت نایل میکند که در این خاص بودن هم شکی نیست. مهمترین خصوصیت آقا رضا هم همین از خود گذشتن بود.
*از آشنایی او با شهید پرسیدم؟
اولویتم برای ازدواج با ایشان بسیجی بودن بود/عاشقانههایی که زندگی را شیرین میکرد
با داماد بزرگمان همکار بود در واقع ایشان مُعرف ما به یکدیگر بود. وقتی برای خواستگاری به منزل ما آمدند در صحبتهای اولیه اولویت من این بود که ایشان بسیجی باشند. خودم هم بسیجی بودم و مشغول تحصیل در حوزه، سال ۷۵ ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو دختر به نام زینب و زهرا است که نام زینب را هر دو انتخاب کردیم اما نام زهرا را آقا رضا خودش انتخاب کرد.
مرتب جمله «دوستت دارم» را به ما میگفتند هر وقت هم میگفتم چقدر این کلمه را میگویی به خنده میگفت خوب دوستتان دارم باید این جمله را بگویم.
اسم شناسنامهای او علیرضا بود ولی همه رضا صدایش میکردند من هم آقارضا صدایش میکردم. آقا رضا به من معمولا میگفت ارباب یه زمانی هم می گفت عرق بیدمشک!
در این لحظه زینب با خنده گفت پدر ادبیاتش خوب بود برای همین استعاره زیاد به کار میبردند.
همسر شهید گفت: البته هیچ زندگی بدون مشکل نیست؛ اما اگر مشکلی هم پیش میآمد یا مشاجرهای هم میشد عادت داشت برود بیرون از خانه قدم بزند آرام که میشد برمیگشت و عذرخواهی میکرد در این موضوع پیشقدم میشد ولو با خرید یک بسته آدامس، بستنی یا شیرینی. اینگونه نبود که مشکلی نداشته باشیم نه مثل بقیه آدمها زندگی تلخ و شیرینی خاص خود را دارد.
با بوسیدن پاهایم درخواست حلالیت کرد
روزهای آخر بود که برگشتم منزل رسیدم جلوی درب دیدم درازکش منتظر بود تا من برسم به محض ورودم پاهایم را بوسید و گفت حلالم کن، در واقع در عین اینکه غرور داشت به راحتی هم عذرخواهی میکرد.
همیشه برای به جای آوردن صله رحم وقت میگذاشت و نسبت به مادر خودش و مادر من بینهایت مهربان بود. بعد از ازدواج دو سال را در خانه پدر آقا رضا زندگی کردیم و در این مدت آقا رضا از محل کار که میآمد ابتدا به منزل مادر می رفت و جویای احوال وی میشد بعد میآمد طبقه پائین کمتر میشد اول به خانه بیاید و بعد برود احوالپرسی مادرش.
بر دستان مادر بوسه میزد
همیشه برنامهریزی می کرد، زمانی که به اتفاق بچهها به خانه مادرم میرفتم خودش هم باشد اگر بدون او میرفتیم دلگیر میشد. دیگر در بازدیدهای آخر دست مادر مرا هم میبوسید. همیشه دعای مادرش همراهش بود و به او میگفت ان شاءالله در کارهایت موفق باشی.
دو سال بعد از اینکه با مادر شوهرم زندگی کردم آقا رضا با پس اندازی که کرده بود و گرفتن وام توانستیم این خانه را بخریم. البته آن زمان تنها یک اتاق ۱۲ متری بود که سرویس بهداشتی و حمام آن در حیات بود خیلی سختیها را پشت سر گذاشتیم تا توانستیم آن را بسازیم. بعد دوباره پس انداز کردیم و ماشین خریدیم و بعد هم طبقه بالای خانه را ساختیم. وقتی به او میگفتم فلان جای خانه مشکل دارد به خنده میگفت پدرم میگفت؛«اگر خانه تکمیل شود خوب است ولی آن وقت باید از این دنیا برویم.»
*چرا وقتی گفتند میخواهند مدافع حرم شوند با ایشان مخالفت نکردید و مانع نشدید؟
سال ۹۴ بود که اینترنتی ثبت نام کرد، من به او می گفتم مگر ثبت نام اینترنتی ممکن است همه اینها الکی است. شبی که پیکر اولین شهید مدافع حرم استان مرکزی «شهید محمد زهرهوند» را آوردند در مراسم شبی با شهید به همراه آقا رضا شرکت کردیم. آن شب حس و حال عجیبی داشتم و به فکر کردم اگر همسرم شهید شود چه کنم؟
پیش از آنکه رهبری اذن جهادم دهند باید بروم
ایشان در مدت این یک سال تا زمانی که می خواستند اعزام شوند مرتب از ظلمی که به مردم بیگناه عراق و سوریه میشد سخن میگفت و از جنایات وحشیانه گروههای تکفیری و داعشی صحبت میکرد به واقع ما را آماده می کرد. وقتی میگفتم چرا شما میخواهید بروید؟ می گفت نباید اجازه بدهیم کار به جایی برسد که آقا به ما بگویند بسیجیها وارد میدان شوند قبل از اینکه بگویند باید خود وارد میدان شویم.
در همان لحظه همسر شهید با لبخند گفت: در دوران دفاع مقدس در عملیات مرصاد حضور داشت. به خنده میگفت ما رفتیم جنگ را تمام کردیم و آمدیم اینجا(عراق) برویم جنگ را تمام میکنیم. راستش را بخواهید ما را خام کرد و نگفت عازم عراق است می گفت میروند برای آموزش بعد عازم عراق میشوند. اما وقتی رفتن عراق تازه فهمیدیم که عراق هستند. دو بار تماس گرفتند و جویای احوال شدند اما از روز سوم بود که تماسهای دیگر را خودشان پاسخ نمیدادند.
وقتی برای اولین بار اعزام شد به همسایهها گفتند می رود زیارت اما به خاطر مساعد نبودن شرایط جوی مجبور شده بودند برگردند خیلی ناراحت بود و گریه میکردند. تا بار دوم که می خواستند اعزام شوند به او گفتم به همسایه ها چیزی نگوئیم ما را مسخره میکنند. تا زمانی که خبر شهادتش را نشنیده بودم تصور میکردم آموزشی هستند.
یک روز در محل کار بودم که احساس کردم تمام تنم به یک باره یخ زد نمی دانم چه حسی بود اما نگران شدم. با ایشان در تماس بودم وقتی چند بار تماس گرفتم و مرتب به ما میگفتند که رفته ماموریت نگران شدم از برادر شوهرم خواستم که تماس بگیرد و جویا شود. خبر شهادتش در شبکههای مجازی منتشر شده بود.
ساکش را که جمع میکرد، فکرش را نمیکردم دیگر او را نبینم
ساکش را با هم حاضر کردیم. برخی خریدها را خودش کرد و برخی خریدها را من برایش انجام دادم؛ تصورم این بود که میخواهد برود دوره آموزشی نمی دانستم میخواهد برود فلوجه عراق. یک بسته بیسکوئیت ساقه طلائی برایش گذاشتم تا با خود ببرد.
ساقهطلائی؛ تغذیه «بابایی» برای همسرش بود
او همیشه برای من بیسکوئیت ساقه طلائی میگرفت. مخصوص من برای بچهها تغذیه جدا میگرفت در واقع برایش لیست میگرفتم اما او همیشه برایم یک بسته می گرفت تا با خود سر کار ببرم.
بیشتر کادوهایی که برایم گرفته بود لباس بود آن هم لباسهای رنگ روشن؛ اما از کادوهایش بیشتر آدامسهایی که برایم می گرفت در ذهنم مانده است میدانست خیلی آدامس دوست دارم.
*از لحظه سال تحویل بگوئید از اینکه معمولا چه میکردید؟
همیشه آقا رضا ماهی قرمز عید را خودش میگرفت. اما در ساعات پایانی سال و ورود به سال جدید ما سرگرم چیدن سفره «هفت سین» بودیم و آقا رضا هم همیشه قبل از آغاز سال جدید دوش میگرفت. بعد هم سر سفره «هفت سین» پولهای عیدی را از لابه لای صفحات قرآن بیرون میآورد و به هر کدام از ما میداد.
ایام نوروز سفر نمیرفتیم تنها روزهای ۱۳ به در همراه با اقوام و آشنایان میرفتیم سفر. امسال هم که اولین سالی است که بدون آقا رضا هستیم ولی در زمان سال تحویل بر سر مزار او میرویم و لحظه سال تحویل را در کنارش خواهیم بود.
قاب عکسش تنها دلگرمی روزهای تنهاییام است
الان میان یادگاریهایی که برایم از آقا رضا مانده هر بار که خیلی احساس دلتنگی میکنم به سراغ قاب عکسش میروم و آن را در آغوش میکشم و با ان درد دل میکنم که خیلی آرامم میکند.
الان احساس می کنم مسئولیتم سنگینتر شده چراکه امانتدار شهید هستم و امیدوارم بتوانم آنگونه که خواستهاش بود فرزندانش را تربیت کنم. از زمانی که پدرشان شهید شده مجبورم زمان بیشتری را برایشان صرف کنم و هر بار که دلتنگ میشوند با آنان شوخی میکنم تا غصههایشان را فراموش کنند.
*از زینب پرسیدم: سال گذشته از پدر چه چیزی عیدی گرفتی؟
با خندهای که حکایت از تنهاییهای امسال داشت گفت؛ مثل هر سال ۵۰ تومان به ما عیدی دادند. برای تولدم هم بهترین کادویی که از ایشان گرفتم یک آئینه جیبی بود که خیلی برایم عزیز است.
*آرزویی که بر سر سفره «هفت سین» داشتی چه بود؟
اول برای سلامتی همه دعا کردم بعد هم برای آزادی حلب که خدا را شاکرم که فلوجه جایی که پدر آنجا شهید شد آزاد شده و امیدوارم به زودی حلب هم کامل آزادسازی شود.
*از پدر سوغاتی چه خواستی تا برایت از عراق بیاورد؟
هیچ؛ جز التماس دعا چون میدانستم وقت خرید ندارد اما زهرا سوغاتی از پدر درخواست کرد.
*فکر میکنی الان مسئولیت سنگین تری داری؟
بله الان به عنوان یک فرزند شهید مسئولیت سنگینی بر دوش دارم، به نوعی زیر ذرهبین هستم. امیدوارم بتوانم از عهده این مسئولیت هم بربیایم و آنگونه که میخواهند باشم. پدر هم بیشتر ما را توصیه می کرد که در انتخاب دوست دقت کنیم. بر مباحث اعتقادی و دینی و ولایتمداری بسیار تاکید داشتند.
شهید مدافع حرم«علیرضا بابایی» متولد ۱۳۵۱ و کارمند دانشگاه اراک و فرمانده اسبق گردان عاشورا حوزه مقاومت بسیج شهید مدنی و مسئول امور خوابگاههای دانشگاه اراک بود که به عنوان نیروی داوطلب بسیج به قصد دفاع از حرم اهل بیت(ع) عازم عراق شد و در ۲۵اردیبهشت در فلوجه عراق در تله انفجاری تروریستهای تکفیری گرفتار و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
بدا به حال آنان که خیال کنند مدافعان حرم برای پول میروند
پیکر این شهید والامقام پیش از ورود به میهن عزیزمان ایران بر دستان مردم عراق در کربلا تشییع شد.
چندی پیش مستند این شهید والامقام با عنوان «بابایی» با حضور مسئولین استانی رونمایی شد. مستند ۸۰ دقیقهای که خود شهید بابایی روایتگر آن است.
در این مستند که به همت شبکه استانی آفتاب و مظفر حسینخانی هزاوهای تهیه شده است شهید بابایی پیش از حضورش برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) در عراق با عِلم به شهادت، به روایت احساس مسئولیت خویش برای دفاع از اسلام پرداخته و در همین مستند از افرادی که مدعی هستند مدافعان حرم برای پول به سوریه و عراق میروند گله کرده است و یک جمله زیبایی را بیان میکند اینکه؛ «آن زمان که بچه بودیم برای دفاع در جبهههای جنگ حاضر شدیم بیآنکه توقعی داشته باشیم الان که دیگر دفاع را ادای تکلیف می دانیم؛ بدا به حال آنان که بی انصافی کنند و بگویند مدافعان حرم برای پول میروند مگر شیرین تر از جان داریم؟ مگر خودشان این کار را میکنند»
انتهای مستند «بابایی» با این جمله «همچنان ادامه دارد» به پایان میرسد و به راستی که چنین است مسیر شهادت باز است و راه شهدا همچنان پُر رهرو خواهد ماند.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد./تاشهدا
انتهای پیام