به گزارش پایگاه خبری
پهره؛ «جامانده» لقبی است كه عجیب برای برخی از شهدای مدافع حرم كاربرد دارد. مثل سردار شهید هدایتالله غلامی كه جاماندهای از كاروان شهدای دفاع مقدس بود. پسرش میگفت: پدر یك حسی را به اطرافیانش منتقل میكرد كه حكایت از دلتنگیهای درونی او داشت. جامانده نمیخواست در بستر مرگ بمیرد. مجاهدی بود كه شهادت در میادین جنگ آن هم بعد از سالها رزمندگی، حق طبیعی او به نظر میرسید. عاقبت هم سیدالشهدا (ع) شفیع شد و حقش را در دفاع از حریم اهلبیت گرفت. داستان زندگی شهید غلامی قصه بیش از سه دهه مجاهدت است كه از سال 59 شروع شد و در بهمن ماه 94 اطراف شهركهای نبل و الزهرا با شهادت ختم به خیر شد. صحبت از امثال شهید غلامیها به این سادگیها نیست. اما سعی كردیم شمهای از آن را در گفتوگو با محسن غلامی فرزند ارشدش با شما در میان بگذاریم.
پدرتان موقع شهادت چند سال داشت؟ اگر میشود یك معرفی اجمالی از شهید و خانوادهتان داشته باشید.
شهید غلامی متولد اول مهرماه 1338 بود. بنابراین موقع شهادت در 16/11/94، 56 سال داشت. ما اصالتاً اهل فیروزآباد فارس هستیم كه 100 كیلومتر با شیراز فاصله دارد. ما سه برادر و یك خواهر هستیم. من متولد سال 62 هستم، حسین متولد 65 و حسن متولد 69 و فاطمه هم متولد 77 است. مادرمان زبیده باقری هم كه در تمام مراحل رزمندگی پدرم، پا به پای ایشان پیش آمد و در كنارش وظیفه تربیت بچهها را بر عهده داشت.
شهید غلامی اوایل انقلاب و شروع جنگ جوانی 20- 18 ساله بود. قاعدتاً در میدان حضور داشت؟
بله، پدر از قبل شروع جنگ عضو كمیته انقلاب اسلامی بود و در مبارزه با خوانین منطقه فعالیت میكرد. سال 59 هم كه خودشان به همراه شهیدان مقدسی، محمود عالیشوندی و حیدر كشاورز سپاه فیروزآباد را تأسیس كردند. اكنون از جمع مؤسسان سپاه شهرمان تنها حاج محمد صالح زارعی مانده كه جانباز 70درصد هستند. پدرم مؤسس گردان الفتح فیروزآباد هم بود. در لشكر33 المهدی، تیپ احمد بن موسی و پادگان شهید چمران كازرون حضور داشت و از ابتدای دفاع مقدس در عملیاتهای متعددی شركت كرد. چنانكه 72 ماه سابقه حضور در مناطق عملیاتی دارد.
این همه سابقه حضور در مناطق عملیاتی مجروحیت هم در پی داشت؟
ایشان در چهار نوبت به سختی مجروح شده بود. در والفجر8 پایش تیر خورده بود. در منطقه فاو شیمیایی شده بود. در نوبت دیگر 12 تركش به تنش اصابت كرده بود و بعد از جنگ از عوارض مجروحیتها رنج میبرد. آثار شیمیایی خیلی اذیتش میكرد. مشكلات عروقی و قلبی پیدا كرده بود و حتی یكی از دستهایش تا مرحله قطع شدن پیش رفت اما خواست خدا بود دستش را قطع نكنند و امام رضا(ع) شفایش داد. پدرم تنها به دلیل گلولهها و تركشهایی كه خورده بود 25 درصد جانبازی داشت كه آن هم از طریق سپاه پیگیری شده بود. خودش هیچ وقت دنبال درصد جانبازی شیمیاییاش نرفت. به ما هم توصیه میكرد سمت بنیاد شهید نرویم. چون معیارهایش تفاوت داشت و نگاهش به دردها و مجروحیتهایش فراتر از محاسبات زمینی بود.
به نظر شما، جانبازی كه مشكلات جسمی زیادی دارد، 72 ماه جنگیده و تا 60 سالگی فاصله زیادی ندارد، چرا باید باز راهی میدان جنگ دیگری شود؟
این پرسش به نوعی سؤال خود ما هم بود. اما باید شهید غلامی را از نزدیك میشناختید تا درك میكردید چه انگیزههایی او را به سوی میدان نبرد میكشاند. بابا بعد از اتمام دفاع مقدس هیچ وقت با دنیا وفق نشد. حس جاماندگی در كلام، نگاه و رفتارش به خوبی دیده میشد. هر روز به مزار گلزار شهدای گمنام میرفت. هر روز. . . هر روز. . . طوری كه اگر كسی میخواست او را یاد كند با زیارت مزار شهدا یادش میكرد. نمیگویم بابا از دنیا به كلی دل بریده بود، بلكه حسرت جاماندن از قافله شهدا باعث میشد هیچ وقت ارتباطش با گذشته درخشانی كه در دفاع مقدس داشت، قطع نشود. به نظر من اصرار او برای پیوستن به كاروان شهدای جنگ كه بسیاری از آنها دوستان و رفقایش بودند، عاقبت باعث شد در چنان وضعیتی كه گفتید باز هم عزم میدان نبرد كند.
خودشان شوق رفتن داشتند، مسلماً شما كه اعضای خانوادهشان بودید نگرانیهای خودتان را داشتید؟
قطعاً همینطور است. منتها مادرم هیچ وقت این چیزها را به روی پدرم نمیآورد. از زمان جنگ تا به حال نشده بود كه رك و راست با پدر برای رفتن به جبهه مخالفت كند. شاید به نوعی او را بیشتر از ما درك میكرد. اما من خودم زمانی كه پدر داشت توشه سفرش را میبست، از سر ناراحتی و نگرانی گفتم: بابا سوریه به ما چه ربطی دارد؟ یك نگاه خاصی به من انداخت و گفت: اگر این حرف را از روی ناآگاهی میزنی برو كمی روی این قضیه فكر كن. اما اگر از سر حرص و ناراحتی میگویی و حرفت حرفهای دیگران است، باید بگویم همه این حرفها و رفتارها عیناً در 1400 سال پیش هم تكرار شد كه واقعه عاشورا رخ داد. آن زمان هم یكی میگفت من رزمندگیهایم را كردهام و دیگر نباید در جبهه حضور داشته باشم. هركسی بهانهای میآورد. اما الان وقت بهانه نیست و باید عمل كرد.
درك روحیات پدر برایتان سخت نبود؟
البته من خودم هم با انگیزهها و اهدافی كه پدر به خاطرش به شهادت رسید، موافقم و حرفهای آن روزم هم از سر ناراحتی و هیجان بود. اما باید اعتراف كنم كه درك عالم او برای من كه پسرش هستم، سخت بود. امثال او درك خاصی از زندگی دارند كه با ماها فرق دارد. معیارهایشان تفاوت دارد. من میگویم یكبار دنیا آمدهایم و باید از فرصت زندگی استفاده كنیم، اما امثال او خوب زندگی كردن را اصل قرار میدهند و خوب مردن را.
قبل از اینكه به بحث حضورشان در جبهه مقاومت اسلامی بپردازیم، زندگی با پدری رزمنده از حیث سختیها چه طعمی داشت؟
طعم مأموریتها، نبودنها و زندگی در شهرهای مختلف. تا آنجا كه یادم میآید، بابا كمتر در خانه بود. به دلیل شغل ایشان من خودم حداقل بیش از 20 مدرسه عوض كردهام، چون مرتب شهر و محل زندگیمان را تغییر میدادیم. اما در كنار همه این سختیها، داشتن پدری مثل هدایتالله غلامی، خوبیهایی داشت كه نمیشود آنها را برشمرد. او هم پدری دلسوز مثل همه پدرها بود و از طرف دیگر روحیاتش و حرفهایش درسهایی به ما میداد كه نمیشود جای دیگر چنین درسهایی را اقتباس كرد.
اگر بخواهیم روحیات پدر را برایمان در یك جمله تعریف كنید، آن جمله چیست؟
یك شوخی در داخل خانواده با ایشان میكردیم كه سوزن بابا در سال 57 گیر كرده است. او به قدری به آرمانهایش معتقد بود و آنقدر به طی مسیری كه انتخاب كرده بود، اصرار داشت كه انگار نه انگار سالها از اوایل انقلاب گذشته و زمانه تغییر زیادی كرده است. بعد از بازنشستگی در سال 84 خیلی وقتها برای ایشان موقعیت كار اقتصادی پیش آمده بود و چون در شهرمان آدم سرشناسی بود، خیلیها به ایشان اعتماد میكردند و برایشان احترام قائل بودند و میتوانست كارهای اقتصادی زیادی انجام دهد اما، نرفت و شاید نمیخواست خودش را آلوده این طور مسائل بكند. همانطور كه قبلاً هم عرض كردم، او خودش را جامانده قافله شهدا میدانست و حتی تصور مرگش در غیر میدان جنگ و در بستر نه تنها برای خودش، حتی برای ما كه او را میشناختیم، كوچك، حقیرانه و سخت بود.
با وجود جانبازیشان، چطور به جبهه سوریه اعزام شدند؟
از روز شروع بحث دفاع از حرم، بابا در تكاپوی اعزام بود. به دوستانش در سپاه و این طرف و آن طرف هم خیلی سپرده بود و پیگیری میكرد. اما به دلیل مشكلات قلبی و عروقی اجازه رفتن به او را نمیدادند. عاقبت سال گذشته در پیادهروی اربعین شركت كرد. گفتم بابا شما سال قبل هم اربعین كربلا بودید، امسال دیگر نروید. گفت: اتفاقاً امسال میروم و امام حسین(ع) را واسطه قرار میدهم. اگر امام دست رد به سینهام زد. برمیگردم و آنقدر در خانه میمانم تا دق كنم و بمیرم. در كلامش چنان سوزی بود كه حتم داشتم این بار دیگر حاجتش را خواهد گرفت. رفت و در بازگشت دو، سه روز خانه بود و بدون برنامهریزی قبلی سفر مشهد برایش جور شد. از مشهد كه برگشت سه روز بعد خبر دادند كه اعزامش جور شده است. گویی امام حسین(ع) برات شهادت بابا را امضا كرده بود.
چه تاریخی اعزام و چه روزی شهید شدند؟
بابا 27 آذرماه 94 از خانه رفت. سه روز تهران بود و اول دی ماه هم به سوریه اعزام شدند. دورهشان 45 روزه بود. منتها ایشان باز هم مأموریتش را تمدید میكند و نهایتاً 16 بهمن ماه بعد از عملیات آزادسازی نبل و الزهرا به شهادت میرسد.
چطور مأموریتش را تمدید كرده بود؟ از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
اتفاقاً ما هم همین سؤال را از ایشان پرسیدیم. وقتی كه دوستان بابا از مأموریت برگشتند و او هنوز سوریه بود، در تماسی كه برقرار شد پرسیدیم شما چرا نیامدید؟ این را هم بگویم كه ما انتظار داشتیم بابا بعد از دوره 45 روزه اندكی از اشتیاق حضورش در جبهه مقاومت اسلامی كم شود، اما تصورمان اشتباه بود. در جواب ما كه گفتیم چرا نیامدید، گفت قرار نیست من برگردم! حالاحالاها منتظر آمدنم نباشید. چند روز بعد كه به شهادت رسید فهمیدم منظورش از این حرف چه بود. بابا زمان مأموریتش را تا برج دوم سال 95 تمدید كرده بود. اما یك هفته بعد از آخرین تماسمان در حالی كه در عملیات آزادی نبل و الزهرا شركت كرده بود، بعد از عملیات برای تثبیت خطوط دفاعی به شهركهای اطراف رفته بودند كه همانجا بابا از همراهانش میخواهد منطقه را تنهایی بازرسی كند. مدتی بعد ایشان بیسیم میزند كه منطقه امن است و هیچ كسی اینجا نیست. اما وقتی همرزمانش به آنجا میروند، با پیكر بابا روبهرو میشوند كه مورد اصابت گلوله تكتیراندازان دشمن قرار گرفته بود.
اگر به شما بگویند امثال شهید غلامیها دلبستگی كمی به خانواده داشتند، پاسختان چیست؟
بابای من مثل همه باباهای دنیا دلسوز و دلبسته خانوادهاش بود. اما او فقط خودش را نمیدید. آرمانهایی داشت كه به خاطرش باید از دلبستگیها میكند و میگذشت. من پدری مثل هدایتالله غلامی را با دنیا عوض نمیكردم.
از مادرتان بگویید. زنی كه سالها با شرایط خاص زندگی یك رزمنده ساخت.
مادرم زبیده باقری شریك رزمندگیهای باباست. من كه بچه بودم و یادم نمیآید. اما زمان جنگ حقوق بابا آنقدری نبود كه بخواهد كفاف زندگیمان را بدهد و تنها خرج رفت و آمد خودش به خانه و جبهه میشد. بنابراین مادرمان قالی بافی میكرد و خرجی خانه را هم درمیآورد. سهم او از نبودنهای بابا فقط تنهایی نبود، بلكه بخشی از هزینههای خانه را هم بردوش میكشید.
سخن پایانی.
دو هفته بعد از شهادت بابا عدهای از دوستانم مرا به بیرون از خانه دعوت كردند تا آب و هوایی عوض كنم؟ یكی از دوستانم گفت آشنا داری كه من هم اعزام شوم. گفتم به چه دلیل میخواهی بروی؟ گفت میگویند پول زیادی میدهند و شما هم گرفتهاید. برای اینكه امتحانش كنم گفتم بله یك میلیارد گرفتهایم. بعد الكی زنگ زدم و مثلاً با یك نفر از دوستان بابا صحبت كردم و گفتم یكی از آشناها میخواهد برود. در همین حین دوستم با دست اشاره كرد كه نه نه. . . نمیروم. تماس را قطع كردم و گفتم مگر از پول بدت میآید. گفت نه اما هر طور حساب كردم جانم با ارزشتر است. من هم گفتم برای ما هم بابا از یك دنیا با ارزشتر بود. ما نه تنها هیچ پولی نگرفتهایم، بلكه اصل حضور بابا به خاطر این چیزها نبود. شهدای مدافع حرم آرمانهای والاتری دارند و اصلاً مادیات برایشان مطرح نیست./تاشهدا
انتهای پیام/