شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۶ ۱۸:۳۵
۰
شهید اصغر قرهی قهی؛

ما 6 برادر همه جای جبهه‌ها بودیم

قبل از شهادتش یکبار پیکر چند نفر از همرزمان اصغر که 45 روزی در منطقه مانده بودند را به شهر آوردند. اصغر تا آنها را دید گفت خوش به سعادتشان. پرسیدم چرا؟ گفت پیکر اینها چند روزی در منطقه مهمان خانم حضرت زهرا(س) بوده است.
ما 6 برادر همه جای جبهه‌ها بودیم
ما 6 برادر همه جای جبهه‌ها بودیم
   نمی‌دانم تا به حال به دیدار خانواده شهدا رفته‌اید یا نه؟ باید برای یک بار هم که شده امتحان کنید. به قول شهید عبدالحسین برونسی وقتی به دیدار خانواده شهدا می‌روی گویی به دیدار خود شهید رفته‌ای. خوشحالی خانواده شهید رخصت می‌دهد تا مورد عنایت شهیدشان قرار گیری، چراکه شهید در این دنیا فقط خانواده‌اش را دارد. وقتی خواستیم مهمان خانواده شهید اصغر قرهی قهی شویم، خود شهید قرهی در خواب از آمدن مهمان‌هایی خبر داده و خواسته بود همگی در منزل مادرشان جمع شوند! به همین خاطر همه اعضای خانواده منتظر آمدنمان بودند. با یک تماس و هماهنگی اولیه راهی خانه شهید شدیم. خانه‌ای در یکی از خیابان‌های رجایی شهر کرج و تابلویی با نام شهید اصغر قرهی قهی که راهنمایمان شد. در داخل خانه همه برادرها و خواهر‌ها جمع بودند تا در فقدان پدر و مادرشان راوی گوشه‌هایی از زندگی شهید باشند. شهیدی که 36 سال پیش در کنار دکتر چمران جنگید و جانفشانی کرد. این گفت‌وگو ماحصل همکلامی ما با جعفر قرهی برادر شهید و محبوبه قرهی خواهر شهید است که پیش‌رو دارید.
در منطقه شما یک پایگاه بسیج وجود دارد که به نام برادرتان است، خود شهید با این پایگاه ارتباط داشت؟
قبلاً این پایگاه زیرمجموعه مسجد جامع رجایی شهر بود. از آنجا که برادرم تقریباً اولین شهید منطقه است، به لطف خدا و پیشنهاد خود بچه‌های پایگاه بسیج باغستان، این پایگاه در سال 1361 به نام پایگاه شهید اصغرقرهی نامگذاری شد. برادرم خط شکن بچه‌های رجایی شهر بود و جزو اولین اعزامی‌ها به جبهه. تقریباً یکی دو ماه از شروع جنگ گذشته بود که ایشان به همراه تعدادی از بچه‌های مسجد جامع رجایی شهر به منطقه اعزام شدند.
از خانواده شما غیر از شهید قرهی کسی دیگر هم به جبهه می‌رفت؟
ما هشت برادر بودیم و چهار خواهر. زمانی به غیر از برادر معلولمان و برادر دیگرم که سن و سال خیلی کمی داشت، همه شش برادر در منطقه حضور داشتیم. هر کدام از برادر‌ها در یک منطقه مشغول خدمت بودند. اواخر جنگ دو سه تا از برادرها در یک منطقه و در کنار هم می‌جنگیدند.
قاعدتاً حضور شش برادر در جبهه مدیون تربیت پدر و مادری صبور و مقاوم است؟
بله، شکر خدا ما پدر و مادر واقعاً خوبی داشتیم. پدرم کارگر زحمتکشی بود که با دستان پینه بسته‌اش رزق حلال کسب می‌کرد. مدتی مصالح فروش بود و بعد توانست کارگاهی راه اندازی کند و خرجی‌ خانواده پر جمعیتش را درآورد. مادرمان هم زنی خانه‌دار و زحمتکش بود که تلاش می‌کرد محیط خانه آرام و مذهبی باشد. حقیقتا ما دست پرورده خانه‌ای هستیم که اعتقادات در آن حرف اول را می‌زد. اهل خانه با آداب و رسوم قدیمی رشد کردند.
نکته بسیار مهمی که پدر و مادرمان در تربیت ما بدان اهتمام داشتند این بود که هر چه از ما می‌خواستند اول خودشان انجام می‌دادند. مثلاً اگر دوست داشتند قرآن یا نماز بخوانیم، خودشان به نماز اول اهمیت می‌دادند. خوب به یاد دارم پدر زمانی که از سرکار می‌آمد اول نمازش را می‌خواند بعد سفره غذا پهن می‌شد. همین اقدام پدر بهترین آموزش برای ما بود. باب آشنایی ما با امام خمینی و آرمان‌های انقلاب اسلامی هم از پدر شروع شد. ایشان در گوش ما می‌خواند که مرجع تقلید ما آیت الله خمینی است ولی اگر از شما در مدرسه چیزی پرسیدند حرفی نزنید و در دلتان نگه دارید. ایشان از سال‌های قبل از پیروزی انقلاب ما را با افکار و اعتقادات امام برای انقلاب آشنا می‌کرد و از خصوصیات امام برایمان می‌گفت. این کار پدر ما را از کودکی شیفته حضرت امام خمینی (ره) کرده بود. پدر نقش مهمی در عاقبت بخیری بچه‌ها داشت.
اما به هرحال حضور شش فرزند یک خانواده در جبهه باعث نگرانی والدین‌تان می‌شد؟
بنده خداها سعی می‌کردند به روی خودشان نیاورند اما خب نمی‌شد که حرفی هم نزنند. فقط یک بار پدرگله کرد که حداقل یکی از شما بمانید کمک حال من شوید. جبهه رفتن بد نیست اما من هم اینجا دست تنها هستم. یک بار این گله را کرد ولی خب همیشه راضی بودند هم پدر و هم مادر. یکی از برادرها جنوب بود و آن دیگری غرب. یکی خط مقدم بود و دیگری در جبهه کردستان. خلاصه هر شش برادر همه نقاط را پوشش داده بودیم. اواخر جنگ سه برادر کوچکترم محمود، محمد و موسی با هم همرزم بودند.
اولین باری که شهید اصغر قرهی عازم شد چندسال داشت؟
ایشان متولد سال 1340بود و 19 سال داشت که به جبهه رفت. هنوز دانشگاه شرکت نکرده بود. یعنی فرصت نشد. وقتی دیپلمش را گرفت جنگ شروع شد. از آنجایی که اصغر دوره‌ها و آموزش‌های لازم را در بسیج گذرانده بود راهی شد و فرصت کنکور نداشت. اصغر سال 1360 به عضویت گروه جنگ‌های نامنظم شهید چمران درآمد و در جبهه دهلاویه حضور یافت.
چه مدت در جبهه بود؟ از شهید چمران چه خاطراتی تعریف می‌کرد؟
نزدیک 9 ماه در جبهه بود. دو، سه مرتبه به مرخصی آمد و با اینکه 12 - 10 روز مرخصی داشت، چهار، پنج روز بیشتر نمی‌ماند. برادرمان به طور کل کم حرف بود و برای همین ما خیلی از فعالیتش در جبهه خبر نداشتیم. البته شرایط و جو حاکم آن زمان هم اینطور بود که فضای سکوت و بی‌صدایی حاکم بود. در رفت‌وآمدهایش به جبهه و خانه یکمرتبه از چمران برای ما صحبت کرد. ما هم از ایشان پرسیدیم چمران کیست؟ گفت ایشان دانشمندی است که درس و تحصیل و همه امکانات را در امریکا رها کرد و راهی میدان جهاد شد. ایشان نماینده امام خمینی در جبهه است. ما بعد از شهادت اصغر فهمیدیم که ظاهراً او از معاونت‌های رزمی گروه چریکی شهید چمران بوده است.
شهادت برادرتان چطور رقم خورد؟
اصغر در 11 شهریور سال 60 در روند عملیات آزادسازی بستان شهید شد. یک ترکش به قلبش و ترکشی دیگر به صورتش اصابت  و نیمی از چهره ایشان را متلاشی می‌کند. در خواب دیدم که اصغر شهید شده و جنازه‌اش را روی دوشم حمل می‌کنم. پیکر را به نزدیکی خانه آوردم که مادر را دیدم. در خواب سعی کردم پیکر اصغر را پنهان کنم اما مادر گفت می‌دانم که جنازه برادرت اصغر را با خود داری. بیا با هم او را به  خانه ببریم.  از خواب بیدار شدم و احساس کردم که اصغر یا شهید شده یا به زودی شهید می‌شود. به پسر عمه‌ام که در منطقه بود گفتم می‌خواهم آنجا بیایم. احساس می‌کنم اصغر شهید شده است.
خلاصه به منطقه رفتم. اصغر از من دو سال کوچکتر بود و قد و قواره‌اش هم کوتاه‌تر از من بود. اما بار آخر که او را دیدم انگار از من بلندتر شده بود و چهره‌اش هم نورانیت خاصی پیدا کرده بود. هر چه اصرار کردم گفتم برگرد گفت نه اگر آمدی من را ببری اشتباه می‌کنی. من را خواهند آورد. آنجا به پسر عمه‌ام گفتم که اصغر آماده شهادت است. دقیقاً هفت، هشت روز بعد از آن اصغر به شهادت رسید.
گویی پیکر برادرتان هم مدتی مفقود بود؟
حدود سه ماه پیکرش در منطقه مانده بود. 94 روز بعد از شهادت پیکر برادرم در محاصره ماند تا بعد از آزاد‌سازی منطقه همرزمانش توانستند پیکرش را به عقب منتقل کنند. قبل از شهادتش یکبار پیکر چند نفر از همرزمان اصغر که 45 روزی در منطقه مانده بودند را به شهر آوردند. اصغر تا آنها را دید گفت خوش به سعادتشان. پرسیدم چرا؟ گفت پیکر اینها چند روزی در منطقه مهمان خانم حضرت زهرا(س) بوده است. بعد گفت من هم آرزو می‌کنم اگر شهادت نصیبم شد چنین عاقبتی نصیبم شود. گفتم این حرف را نزن. گفت ما بالای سر جنازه شهدا نشسته بودیم و دیدیم که در آن گرمای خوزستان تمام روغن بدنشان از بین رفت و فقط اسکلت شان ماند. این بدان معناست که اگر گناهی هم داشته‌اند ریخته شد و پاک پاک به دیدار خدا می‌روند. به نظر من خدا خواست تا برادرم چند صباحی مهمان خانم حضرت زهرا(س) باشد و به آرزویش برسد. تنها چیزی هم که از پیکر اصغر برایمان آوردند اسکلتش بود. او را در بهشت زهرا(س) قطعه 24 با فاصله کمی از مزار شهید چمران و شهید بهشتی به خاک سپردیم.
به نظر شما چرا از میان شما شش نفر باید قرعه شهادت به نام اصغر بیفتد؟
حقیقتا کار خدا گلچین کردن است. من و اصغر از دوران کودکی با هم بزرگ شدیم و من دو خصلت ویژه در وجود ایشان می‌دیدم و من فکر می‌کنم به خاطر همین دو خصلت بود که شهادت نصیبش شد. اولین خصلت برادرم اهتمام به کار و جدیت در آن بود. زمانی که تصمیم می‌گرفت کاری را انجام دهد تمام همت و تلاشش را صرف این موضوع می‌کرد. دومین مشخصه اخلاقی‌اش انجام فرایض دینی بود. برادرم بیشتر نماز‌های یومیه خود را از همان سنین نوجوانی در مسجد می‌خواند. به حضور در مسجد اهتمام داشت. اصغر صادق بود. خداوند هم به واسطه همین خصلت‌ها و ویژگی‌هایی که داشت انتخابش کرد. برادرم اهل یقین بود.
خواهر شهید
حال و هوای خانه‌ای که شش پسرش به جنگ می‌روند باید شنیدنی باشد؟
من زمانی که اصغر می‌خواست به جبهه برود را خوب به یاد دارم. ما اصفهان منزل خواهرم مهمان بودیم که اخبار شروع جنگ را شنیدیم. همگی با خانواده برگشتیم و متوجه شدیم که بین برادرها زمزمه رفتن راه افتاده است. اصغر چون از قبل آموزش‌های لازم را در بسیج دیده بود قرار شد برود که مادرم به ایشان گفت برای چه می‌خواهی بروی؟ گفت برای یاری آقا، به عشق امام خمینی. دشمن به ما حمله نظامی کرده و نباید دست روی دست بگذاریم.
خاطره‌ای از جبهه رفتن‌های برادرانتان بخصوص شهید قرهی دارید؟
زمانی که اصغر به جبهه می‌رفت و می‌آمد، من محصل بودم. گاهی پیش می‌آمد وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدم تا چشمم به پوتین هایش می‌افتاد ذوق زده می‌شدم که اصغر سالم برگشته است. خیلی خوشحال می‌شدم. سراسیمه  داخل اتاق می‌رفتم تا او را ببینم بعضی وقت‌ها از فرط خستگی راه خواب بود. لحظه شماری می‌کردم تا بیدار شود و با او صحبت کنم. خاطرات شیرین و تلخ خوبی را در کنار هم گذراندیم.
ماجرای خوابی که پیش از آمدن ما به خانه‌تان دیدید چه بود؟
این خواب را خواهرم دیده است. می‌گفت در خواب دیدم اصغر آمد و در خانه را زد. صدای زنگ در آمد. در را باز کردم و اصغر وارد شد. بعد رو به من کرد و گفت مهمان داریم. گفتم چه مهمانی؟ گفت مهمان داریم نترس، نگران نباش، مهمان داریم. من خودم به برادرانم احمد و جعفر هم گفته‌ام که بیایند. خواهرم نگران می‌شود و می‌گوید نکند برای کسی اتفاقی افتاده چه شده به من بگو. در جوابش اصغر می‌گوید نه چیزی نشده باور کن راستش را می‌گویم. فقط بدانید مهمان داریم. من خودم با بقیه هماهنگ کردم که بیایند. وقتی خواهرم از خواب بیدار می‌شوند، نگران یکی از برادران‌مان می‌شود که در سفر است اما به لطف خدا تعبیرش با حضور شما محقق شد. همه برادر‌ها و خواهرها امروز به دعوت شهید اینجا جمع شده‌اند.
کد مطلب: 5457
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *