دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ ۱۸:۳۷
۰
به روایت رزمنده جانباز مرتضی علیجانی؛

پای مصنوعی ام ترکید و ترکش هایش به شکمم خورد!

دستانم را بالا بردم درحالی که بچه‌ها هم پشت سر من ایستاده بودند، اما سرباز عراقی فقط من را می‌دید. با آن ریخت و قیافه‌ من، فکر کرده بود آمدم اسیر بشوم. ابراهیمی معترض شد و آهسته پرسید علیجانی چی‌کار کنم.
پای مصنوعی ام ترکید و ترکش هایش به شکمم خورد!
پای مصنوعی ام ترکید و ترکش هایش به شکمم خورد!
نه از «مین» و دم و دستگاه آن سر رشته‌ای داشته و نه اصلا فکرش را می‌کرده که شاید روزی مهمترین سکانس زندگی‌اش در خطرناک‌ترین میدان جنگ  یعنی «میدان مین» رقم بخورد. تجربه فعالیتی‌اش در کردستان و سیستان و بلوچستان اما، پایش را به گروه «تخریب» باز و او را یکی از اعضای گروه نه نفره آنها و یک «تخریب‌چی» می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که با انواع مین‌ها، میدان‌ها، موانع و تاکتیک‌ها آشنا شده و در چند سانتیمتری خطر، کاشته‌های مرگ را در «میدان مین» برداشت و خنثی می‌کند. او اما با مین‌های «گوجه ای، والمری، ضدتانک»، سیم خاردارهای «فرشی، حلقوی، کفشکی، پومر» و «سیم چین، سرنیزه، سیخک، شب نما و نوار علامت گذاری» رفاقتی دیرینه دارد. «مرتضی علیجانی رهنانی» که کارش در گروه تخریب را از همان روزهای اول رفتنش به جنوب یعنی سال 60 آغاز کرده؛ در عملیات بیت المقدس به فرماندهی این گروه منصوب می‌شود. او که در طول سال های حضورش در جنگ، شاهد معابر زیادی بوده داستان‌ها و روایت‌های شنیدنی از خاطرات گروه تخریب به خصوص در شب‌های عملیات دارد. همزمانی گفت‌وگوی ما با علیجانی و ماه رمضان باعث شد به سراغ عملیات رمضان رفته و پای خاطرات او از شناسایی این منطقه عملیاتی بنشینیم.
مبارزه را کی و از کجا شروع کردید؟
سال 59 بود، مدتی بود عشق منطقه و سپاه به سرم زده بود. آن موقع هم هنوز جنگ شروع نشده بود. فقط در سیستان و بلوچستان و کردستان با خان‌ها و اشرار و ضدانقلاب درگیری‌های داخلی بود. خیلی برای رفتن به این مناطق تلاش و حتی در چندین مصاحبه شرکت کردم که موفق هم نشدم. مدتی گذشت و تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم به نام شهید رضا موجودی که در سپاه ایرانشهر سیستان و بلوچستان بود ، متوسل شوم تا کاری برایم بکند که خداروشکر نتیجه هم داد.
یعنی عضو سپاه ایرانشهر شدید؟
بله، در ابتدا به همراه دو نفر دیگر از دوستانم امیرآقابابایی و امیر خاکزاد به عنوان نیروی بسیجی و داوطلب عازم منطقه سیستان و بلوچستان شدیم، ولی بعد با پیگیری‌های شهید موجودی و البته طی مراحل مقدماتی و امتحان در میدان تیر، نیروی رسمی سپاه ایرانشهر شدیم و کارت و لباس و اسلحه از آنها تحویل گرفتیم. مدتی هم آنجا ماندیم تا جنگ شروع شد.
و با شروع جنگ...؟
با شروع جنگ و ارائه درخواست اعزام به مناطق جنگی، طی حکمی به پادگان امام حسن(ع) تهران و از آنجا به کردستان و بعد برای پاکسازی به شهر مهاباد رفتیم.
و کی به جنوب رسیدید؟
نیمه اول سال 60 بود که دومرتبه از تهران (چون مستقیما بلوچستان نمی‌توانست برای جنوب حکم بدهد، از طریق سپاه تهران حکم ها داده می شد) برای جنوب حکم گرفتیم. اول رفتیم گلف و بعد از آنجا دارخویین.
پس دارخویین اولین سنگری بوده که وارد آن شدید؟
بله، البته آن زمان که من وارد دارخویین شدم نظام خاصی مبنی بر گردان و گروهان و تیپ در آن شکل نگرفته بود. آن موقع همه به صورت گروهی در دارخویین بودند و از هر شهر و استانی هم آنجا پیدا می‌شد.
همان موقع جذب گروه تخریب شدید؟
بله؛ وقتی وارد دارخویین شدم با شهید موحددوست که خودشان از بچه‌های گروه تخریب بودند، آشنا شدم. این بنده خدا به من گفت که گروه تخریب نیاز به دو نیرو دارد، اگر می‌خواهید مقدمات امر و معرفی شما را فراهم کنم. من بودم و امیر آقابابایی. با اینکه از تخریب و مین و بازکردن معبر چیزی سردر نمی‌آوردیم، ولی وقتی از تجربه فعالیتی ما در کردستان و سیستان و بلوچستان خبردار شد، گفت شما حتما به درد این کار می‌خورید. همین شد که ما را به شهید مرتضی تیموری که از بچه‌های تهران و آن موقع فرمانده تخریب بود، معرفی کرد.
و همین معرفی، شروعی بر کار شما در گروه تخریب شد؟
نه،  قبلش یک امتحان هم دادیم.
چه امتحانی؟
یک روز صبح اول وقت؛ زمان طلوع آفتاب، مرتضی تیموری، فرمانده گروه تخریب و اولین کسی که در منطقه دارخویین قدم در میدان‌های مین عراقی‌ها گذاشته بود، ما را به میدان مین دشمن برد. میدانی که عملیات فرماندهی کل قوا در آن انجام شده بود و تا عراقی‌ها 100 متری بیشتر فاصله نداشت.
به نوعی می‌توان گفت این اولین تجربه شما در ورود به میدان مین بوده!
بله. نخستین باری بود که میدان مین را دیدم و از نزدیک با انواع مین آشنا شدم.
خب از امتحانی که در میدان مین از شما گرفته شد، بیشتر بگویید...
 آقای تیموری به ما گفت اینجا که داریم میریم میدان مین دشمن است که از آنها گرفتیم. حالا هم روی ما دید دارند، پس خم بشید و دولا دولا راه برید. سه نفری رفتیم تا رسیدیم به یک کانال. آقای تیموری همانجا روی زمین دراز کشید و شروع کرد به سرنیزه زدن تو زمین. ما هم پشت سرش خوابیدیم. وقتی به ردیفی از مین‌های زیرخاک که سفیدرنگ بود، رسید و سیخک زد، یکی از آنها را درآورد و گفت: به اینا میگن مین گوجه‌ای، اسمی بود که خودشان روی آن گذاشته بودند، بعد آن را برگرداند و یک چاشنی را که ته آن بود، باز کرد و گفت: این مین خنثی شد. گفت: این مین ضدنفره، اگه پاتون بیاد روش از مچ اونو قطع می‌کنه. بعد دوباره سیخک زد و مین دیگری را درآورد شبیه یک قابلمه و زردرنگ. گفت: این مین ضدتانکه. من و رفیقم امیرآقابابایی فقط نگاه می‌کردیم و با اینکه سردرنمی‌آوردیم، از کاری که می‌کرد خوشمان می‌آمد. خلاصه چند مین را به شکل‌های مختلف ضمن اینکه به ما آموزش می‌داد، خنثی کرد و بعد پرسید یاد گرفتید؟ ما هم گفتیم بله. گفت خب حالا برای ردیف بعدی شما دست به کار شوید. من و آقای آقابابایی شروع کردیم و همان طوری که دیده بودیم تند تند سیخک زدیم و چندتا مین درآوردیم. در همین حین بود که دشمن متوجه حضور ما شد و میدان مین را به رگبار بست.
تجربه اول میدان مین و رگبار! نترسیدید؟!
نه! تیر همین طور بغل گوش‌مان روی زمین می خورد و کمانه می‌کرد، ولی من و امیر همچنان مشغول خنثی کردن مین بودیم و کار خودمان را ادامه می‌دادیم. این اولین آموزش ما در میدان مین دشمن بود و خیلی ذوق آن را داشتیم.
آقای تیموری هم کنار شما بود؟
آقای تیموری به دلیل آشنایی که با منطقه داشت، خودش را عقب کشید و همین طور داد می زد بسه دیگه بیاین عقب، ولی گوش ما بدهکار نبود. گفتیم: مگه نگفتی مینا رو؟ خب داریم خنثی می‌کنیم. گرم کار شده بودیم و پی حرفش نمی‌رفتیم. یکدفعه فریاد بلندی زد که مگه نمیگم بیاین عقب؛ الان عراقیا می‌زنندتون. با این داد آقای تیموری بود که دیگه دست از کار کشیدیم و از میدان به طرف کانال خزیدیم و رفتیم.
پس با این اوصاف و با این شجاعتی که همان بار اول در میدان مین به خرج دادید، عضویت‌تان در گروه تخریب تضمین شده بود؟
بله؛ از آن موقع بود که آقای تیموری دید ما به درد این کار می‌خوریم و به طور رسمی جز  گروه 9 نفره تخریب در دارخویین شدیم. به مرور هم آموزش‌های مفصلی به ما داد که الحمدلله سرمایه‌ای برایمان در منطقه شد.
و این عضویت ادامه داشت تا فرمانده شدن شما در گروه تخریب...!
بله؛ عملیات فتح المبین بود که به دلیل شهادت مرتضی تیموری؛ فرمانده گروه تخریب، فرماندهی گروه توسط شهیــد خــرازی به من واگذار شد. آن موقع اعضای گروه تخریب به 60 نفر رسیده بودند. من هرکاری کردم که این مسوولیت را به گردن نگیرم ولی حسین قبول نکرد و گفت باید خودت پای کار بایستی.
پس، از عملیات فتح المبین به بعد فرمانده گروه تخریب شدید؟
نه؛ از بعد از عملیات فتح المبین یعنی از عملیات بیت المقدس... البته آن موقع نمی‌گفتند فرمانده. می‌گفتند مسوول.
تا کی این مسوولیت را برعهده داشتید؟
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود که به دلیل مجروحیت از ناحیه شکم، چند روزی در مرز عراق بودم و نامم جزء مفقودان بود، ولی بعد از آن، توسط بچه‌های لشکر  8 نجف اشرف پیدا و به عقب آورده شدم. بعد از آن هم مدتی مرخصی گرفتم و دستم بند این موضوع بود تا عملیات رمضان که آغاز شد، مجددا عازم منطقه و دوباره به این سمت منصوب شدم.
کار شناسایی عملیات رمضان را از چه زمانی شروع کردید؟
 چند روز بعد از فتح خرمشهر. کار شناسایی منطقه عملیاتی رمضان هم حدود دو ماه طول کشید تا به طور کامل انجام شد.
با چند نفر نیروی انسانی؟
مرحله اول و اولین گشت عملیات رمضان را دو نفره رفتیم. در کل برای شب‌های عملیات هرچه تعداد  نیرو کمتر می‌بردی، بهتر بود. برای این عملیات هم، در مرحله اول من و حسن عابدی رفتیم. دقیق اولین گشتم در ذهنم هست. از امتداد یک سری تیر چراغ برق شروع کردیم. از منطقه شلمچه به سمت بصره. حدس زده بودیم فاصله ما با نیروهای دشمن سه کیلومتر است. خاکریزهای دشمن هم مثل قبل بلند نبود. کوتاه بود و 60 سانتیمتر. پشت این خاکریزها هم کانال کنده و داخل آن آب بود  که ما شب، خاکریز  را نبینیم و برویم جلو گیر کنیم. آن شب هرچند وارد میدان مین نشدیم، ولی موفق شدیم سه محور در عرض حدودا سه کیلومتری را برای عملیات شناسایی کنیم. خلاصه که گشت اول به خیر گذشت.
و این گشت‌ها برای شناسایی منطقه عملیاتی رمضان تا کی ادامه داشت؟
این گشت‌ها ادامه داشت تا گشت چهارم که چهارنفره رفتیم. اکبر ابراهیمی با هیکلی توپر پشت سر من بود. معمولا وقتی گشت می‌رفتیم، سعی می‌کردیم در یک ستون حرکت کنیم که اگر نیروی دشمن از مقابل ما را دید، یک نفر را بیشتر نبیند. نزدیک دشمن که رسیدم، پاچه‌های شلوار و آستینم را بالا زدم و اسلحه‌ام را به ابراهیمی دادم. حالا چرا این کار را کردم؟ چون منطقه را می‌خواستم شناسایی کنم و بروم جلو که اگر سیم تله به پایم گیر کرد، به شلوارم نگیرد و آن را با پوست پایم حس کنم. دست‌هایم را لخت کرده بودم که زمین را بکاوم. بچه‌ها پشت سر من با فاصله می‌آمدند. وقتی خم و راست می‌شدم آنها هم مثل من خم و راست می‌شدند. همین طور می‌رفتیم تا برسیم به میدان مین‌. یک لحظه کمرم را صاف کردم و رفتم که ناگهان سرباز عراقی جلویم سبز شد و به عربی صدایم کرد: تعال!
شب بود یا روز؟
شب بود. ما شب‌ها برای گشت می‌رفتیم به جز مناطق وسیع که برای شناسایی‌شان مجبور بودیم روز را هم انتخاب کنیم.
خب! وقتی سرباز عراقی شما را دید، چه اتفاقی افتاد؟
دستانم را بالا بردم درحالی که بچه‌ها هم پشت سر من ایستاده بودند، اما سرباز عراقی فقط من را می‌دید. با آن ریخت و قیافه‌ من، فکر کرده بود آمدم اسیر بشوم. ابراهیمی معترض شد و آهسته پرسید علیجانی چی‌کار می‌کنی؟ آهسته جوابش را دادم و گفتم در یک لحظه سروته کنید و پا را به فرار بگذارید.
از آنجایی که نگهبان عراقی شما را دید تا خاکریز خودتان چقدر فاصله بود؟
تقریبا سه کیلومتر.
و بالاخره بچه‌ها فرار کردند یا نه؟
بله؛ اول بچه‌ها و پشت سرشان من پا به فرار گذاشتیم و این لحظه تیربار بود که بناکرد کار کند. حالا نگو میدان مین را اصلا نکاشته بودند و ما داشتیم دنبال میدان مین می‌رفتیم. ما از قبل با هم قرار گذاشته بودیم که اگر یک وقت درگیر شدیم، یا از هر راهی رفتیم، روی گرای 175 درجه یکدیگر  را ببینیم. وعده‌گاه ما یک سنگر تانک بود. هر کدام‌مان از یک طرف تارومار شدیم. عراقی‌ها هم یک جیپ برداشتند و توی این بیابان به تعقیب ما آمدند، ولی چون هرکدام از یک طرف می‌رفتیم، نتوانستند هیچ کدام از ما را بگیرند یا با تیر بزنند. ما برگشتیم و از همان زمان شروع کردند به مین کاشتن آن هم حدود 100متر میدان جلوی ما را...
و این شناسایی آخرین شناسایی شما برای عملیات رمضان بود؟
بعد از این اتفاق به دلیل لو رفتن منطقه، تا یک ماه گشت دیگری نداشتیم و فقط روزها با دوربین‌های قوی که از عملیات فتح المبین گرفته بودیم و برد حدودا سه تا چهار کیلومتری داشتند، میدان‌های مین دشمن را که این بار به صورت مثلثی کاشته شده بود، چک می‌کردیم. بعد از آن به مرور از محورهای دیگر شناسایی را شروع کردیم تا رسیدم به ردیف اول سیم خاردار و منور. اینجا منطقه به طور کامل شناسایی و سه محور مشخص شد.
و بعد از شناسایی کامل منطقه...؟
بعد از شناسایی، شب بیست و یکم ماه رمضان سال 61 بود که از طرف قرارگاه کربلا من را خواستند و گفتند امشب باید بروید راه باز کنید، فردا شب، شبه عملیاته. من جا خوردم و با این موضوع کاملا مخالفت کردم. مسوولانی که آن شب در قرارگاه بودند اصرار زیادی به این موضوع داشتند و می‌گفتند دارند توی منطقه آب میندازند؛ اگه ما عملیات نکنیم منطقه را آب میگیره.
علت مخالفت شما با این که امشب معبر باز شود و فردا شب عملیات صورت بگیرد، چه بود؟
این کار در قانون و قواعد نظامی اصلا جایگاهی نداشت. به هرحال دشمن ما که کور نبود، میدانش را می‌دید و هر روز صبح وظیفه‌اش چک کردن آن بود. درستش این بود همان شبی که معبر باز می‌شود، عملیات بشود. اگر منطقه لو می‌رفت، تمام زحمات این چند ماهه برای شناسایی هم به هدر می‌رفت.
و بالاخره این اتفاق افتاد؟
شهید خرازی به هر زحمتی بود راضی‌ام کرد که این کار را انجام بدهم هرچند به عنوان یک تخریب‌چی اصلا به این تصمیم خوشبین نبودم.
خب از آن شب بگویید. گفتید شب بیست و یکم ماه رمضان بود!
بله، آن شب بعد از جلسه در قرارگاه بازگشتم و موضوع را با حمید حاجی‌شفیعی‌ها درمیان گذاشتیم. او هم تعجب کرد و هاج و واج به من نگاه کرد که مگه میشه امشب معبر را باز کنیم و فردا شب، عملیات کنیم؟ یکی از بچه‌ها در همین حین رسید و گفت بیایید فلان سنگر امشب می‌خواهیم احیا بگیریم. گفتم ما هم امشب احیا داریم منتها نه در سنگر شما. احیای ما امشب در میدان مین است.
و رفتیـــد سمت میــدان مین؟
بله؛ وارد میدان شدیم. اول به مین‌های کپسولی رسیدم. مین‌هایی که به صورت کپسولی کاشته شده بود. مین کمپرسی هم در میان‌شان به صورت محافظ کاشته بودند. ردیف به ردیف خنثی کردیم تا رسیدیم به ردیف آخر. بالای سر یکی از همین کپسولی‌ها بودم که ناگهان حمید از پشت سر با سنگ ریزه علامت داد که یک عراقی جلویت ایستاده. (در میدان مین به هیچ وجه حق حرف زدن نداشتیم) نگاه کردم و آیه «وجعلنا» را خواندم و به او اشاره کردم که دیدمش. و دوباره به کارم ادامه دادم. دوباره حمید آمد به من علامت بدهد که پایش به سیم تله خورد و ناگهان مین منفجر شد. انفجار مین همانا و روی مین رفتن ما همانا. سبک شدم و روی زمین افتادم. همان لحظه یاد ابوتراب افتاد؛ کسی که پدر خاک بود و بعد یاد خدا. با خودم گفتم بی‌جهت نیست برای آرامش دل‌مان، روی خاک به سجده می‌رویم. خاک بود و خاک و دود و سیاهی شب. هم می‌دیدم هم نمی‌دیدم؛ هم می‌شنیدم هم نمی‌شنیدم، هم می‌فهمیدم هم نمی‌فهمیدم. تا اینکه به خودم آمدم. صدای حمید را شنیدم که داد می‌زد کور شدم، کور شدم. شمالی داد می‌زد، حمید نرو داری میری طرف عراقیا. خلاصه داد و بیدای آنجا به پا شده بود که بیا و تماشا کن. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود.
ترس از ...؟
ترس از لو رفتن منطقه... تمام فکر و ذکرم منطقه بود. سه ماه بود داشتیم زحمت می کشیدیم.
و چه اتفاقی برای خودتان افتاده بود؟
من یک لحظه پای راستم را نگاه کردم دیدم دیگر نیست. انگشت‌های پای راستم سالم بود؛ پاشنه پایم سالم، اما کمر و ساق پا را نداشتم. بالا و پایین پایم به یک تکه پوستی بند بود. تلاش کردم با سیم‌چینی که دنبالم بود پوست را بکنم و بلند شوم، ولی دیدم موج انفجار سیم‌چین را برده است. از طرف دیگر با دستم هم نتوانستم جدا کنم. حالا اینجا سی متری دشمن در میدان مین افتاده‌ام. همین طور خدا خدا می‌کردم و آیه «وجعلنا» را می‌خواندم. از طرف دیگر ترکش‌های مین تمام بدنم از دست و پا گرفته تا کمر و ران را گرفته بود و از گلویم هم مثل مرغی که سرش را از تنش جدا کند، خون فوران می‌کرد. در ذهنم این بود که دشمن الان می‌رسد و من را اسیر می‌کند؛ چیزی که از آن نفرت داشتم (چون اطلاعات زیادی داشتم.) برای همین نارنجکی را که همراهم بود،آماده کردم تا اگر دشمن به سراغم آمد از آن نارنجک استفاده کنم. هم خودم راحت شوم، هم دشمن را از بین ببرم.
و دشمن بالاخره به سراغ‌تان آمد یا نه...؟
یکی از معجزاتی که آن شب به چشم خودم دیدم همین بود. این که با این همه سر وصدایی که در میدان مین رخ داد، دشمن کر و کور شده بود و واقعا امدادهای غیبی به دادمان رسید.
برای نجات خودتان تلاشی نکردید؟
وقتی دیدم پوست پایم را نمی‌توانم بکنم، از جا بلند شدم و شست پایم را گرفتم و تا کردم و آوردم بیخ رانم و تلاش کردم یک پا یک پا برگردم عقب. اما چیزی که بود سه قدم بیشتر نمی‌توانستم بروم و بعد به شدت زمین می‌خوردم. از طرف دیگر ترکشی هم که به گلویم خورده بود، به هیچ شکلی نمی‌شد جلوی خونریزی‌اش را گرفت. هدفم هم این بود خودم را به عقب بکشانم تا دشمن بویی از حمله ما نبرد و منطقه عملیاتی لو نرود. خلاصه به هرجان کندنی بود از میدان مین عراقی‌ها که تا عمق 100متری‌اش رفته بودم، یک پا یک پا بیرون آمدم و خودم را چاله‌ای که گلوله مینی‌کاتیوشا کنده بود، انداختم.
و بعد..
توی گودال رو به قبله دراز کشیدم. با خود می‌گفتم اینجا جای مناسبی است، اگر بمیرم هم جنازه‌ام دیده نمی‌شود و هم منطقه لو نمی‌رود. با این که خون زیادی از من رفته بود، شهادتین را گفتم و به این فکر می‌کردم الان از هوش می‌روم و تمام می‌شوم. نکته جالبی که آن شب برایم رخ داد این بود که با همه این اتفاقات، به اندازه تیغ کوچکی که در دست برود، اصلا احساس درد نداشتم. این برایم درد نبود، شادی بود. درد برایم کوچک و ناچیز شده بود. الان که فکر می‌کنم من چطور آن شب توان برخاستن داشتم و با یک پا، یک پا و با این حنجره که مثل مرغ سرکنده داشت از آن خون می‌پاشید، خودم را به آن گودال رساندم. آن شب، شب احیا بود و من حس زنده شدن داشتم. خیلی راحت و سبک شده بودم. آن شب بین من و خدا، خودی نبود. او بود و او. حرف‌هایی که آن شب در این گودال با خدا زدم، جنس دیگری داشت و چقدر آن حرف‌ها به دلم نشست. بهترین خلوت و شب احیایی که با خدا داشتم همان شب بیست و یکم ماه رمضان 61 بود. حالا هر سالی که می‌گذرد و هر شب بیست و یکمی که می‌آید، آن صحنه برایم زنده و تداعی می‌شود.
پس می‌توان گفت آن گودال، نقطه پایان زندگی شما که هیچ، بلکه شروعی متفاوت برای‌تان بوده است.
بله؛آن زمانی که در گودال بودم انگار این طرف نبودم. از آن طرفی‌ها شده بودم. قطع پا برایم خوشایند شده بود و شادی وصف ناپذیری با خدای خود داشتم. با این حال اشهدم را هم خوانده بودم. اما داشت اتفاق دیگری می‌افتاد.
چه اتفاقی؟
صداهایی به گوشم می‌رسید که گویای آمدن بچه‌ها بود. داشتم از محفل تنهایی در می‌آمدم که درد  آمد. بلندشدم و با علامت دست متوجه‌شان کردم که وارد میدان مین نشوند. داد می‌زدم ولی خبر نداشتم که حنجره‌ام سوراخ شده و صدایی از آن بیرون نمی‌آید. با این حال آنها دستم را دیدند و سریع عقب‌نشینی کردند.
و در نهایت چطور از آن میدان مین نجات یافتید؟
بچه‌ها بعد از اینکه دست من را دیدند با احتیاط به طرف من آمدند و با اسلحه‌ها و لباس‌هایشان یک برانکارد برای من درست کردند و مرا با آن به عقب بردند و بعد به بیمارستان
جندی شاپور اهواز منتقل شدم. انفجار به قدری شدت داشت که همه جای بدنم سوخته بود.
از زمانی که وارد میدان مین شدید تا زمانی که این اتفاق برایتان افتاد چقدر گذشت؟
نزدیک به 45 دقیقه.
صدایتان چه زمانی برگشت؟
حدود 15 روز بعدش. خوشبختانه دکتر گفت آسیب دیده، ولی قطع نشده است.
و پای‌تان؟
پای روی مین رفته‌ام همان توی اورژانس خط از زیر زانو قطع شد.
به خود عملیات رمضان که نرسیدید؟
نه من مجروحیتم اجازه نداد.
دومرتبه کی برگشتید جبهه؟
عملیات خیبر بود که پا گرفتم و توانستم برگردم.
و دومرتبه همان گروه  تخریب و فرماندهی آن؟
بله؛ به خواست شهید خرازی. خودم برای فرماندهی امتناع می‌کردم، ولی حسین گفت: «تا وقتی سرت سالم است، باید کنار تخریب باشی. کاری به پایت نداریم.»
و بازهم روی مین رفتید؟
بله؛ یک بار دیگر در عملیات والفجر 2 بود که روی مین رفتم که همین پای مصنوعی‌ام ترکید و ترکش‌های آن به شکم و ... اصابت کرد.
آن هم برای شناسایی منطقه رفته بودید؟
نه! صبح عملیات بود. داشتم پاکسازی می‌کردم و برای خنثی کردن مین رفته بودم که مین توی دست شهید محمد خلیفه سلطانی منفجر شد و هر دویمان را مجروح کرد.
و آخرین حضورتان در جبهه؟
قبل از عمیلات فاو در والفجر 4 بود که کمین خوردیم و پنج تا از دنده‌هایم شکست.
با این حساب سابقه مجروحیت زیادی در جنگ دارید!
من 12 بار توی اتاق عمل رفتم؛ هر بار هم برای یه عمل. هشت بار هم به صورت مستقیم مجروح شدم. بدنم هنوز که هنوز است پر از ترکش و یادگاری‌های جنگ است.
شیمیایی هم شدید؟
نه خداروشکر. از این فرار می کردم؛ هر چند در عملیات بدر تا پای شیمیایی شدن رفتم که آن هم به خیر گذشت.
 
انتهای پیام/
کد مطلب: 5150